کوپید(الهه عشق)  
بجای اینکه تکیه بر جای دیگران زنی جایگاه خود را پیدا کن...
لینک دوستان
با عرض سلام خدمت دوستان و بازدیدکنندگان عزیزم.

این پست ثابت است وچون خیلی از دوستان در مورد معنی کوپید سوال کرده بودند لازم بود توضیحاتی در موردش داده شود.

کوپید (الهه عشق)
کوپید خدای رومی عشق است. در زبان لاتین کوپید به معنای "عشق" و "خواستن" است .

بقیه مطلب رو در ادامه مطلب دنبال کنید:


برچسب‌ها: کوپید, الهه عشق, الهه عشق در یونان, کوپید همان الهه عشق
ادامه مطلب
[ یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۸۹ ] [ 2:47 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

 

                     وقت صحبت کردن آن چشمان مستت را ببند

                                  چون حواسم پرت و گوشم ناگهان کر می شود

                                                                                         حمید پوربهزاد

             

                   کانال تلگرام: https://telegram.me/masalan_sher


برچسب‌ها: چشمان مست, حواس پرت, گوش, حمید پوربهزاد
[ جمعه هجدهم اسفند ۱۳۹۶ ] [ 5:19 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
http://koopid.persiangig.com/arezooha.jpg

 

تو هم مثل تمام آرزوهایم...


       چه شیرینی...


                   ولی دوری...

حمید پوربهزاد

کانال تلگرام: https://telegram.me/masalan_sher


برچسب‌ها: آرزوهایم, شیرینی, دوری, حمید پوربهزاد
[ شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵ ] [ 6:4 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
http://koopid.persiangig.com/yek%20joreh.jpg

 

تو قسم خوردی همیشه در کنارم باشی و...

حال دیدم که قسم در میگساری بشکند.

#حمید_پوربهزاد

لینک کانال تلگرام: https://telegram.me/masalan_sher


برچسب‌ها: قسم, می گساری, کنارم, بشکند
[ شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵ ] [ 2:13 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

من هیچ نمی بینم جز چشم خمار تو...

چشم تو به تنهایی آتش زده بر عالم.

"حمید پوربهزاد"

کانالم در تلگرام: https://telegram.me/masalan_sher


برچسب‌ها: چشم, خمار, پوربهزاد, آتش
[ شنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۵ ] [ 12:51 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

توصیه های یک کارشناس درباره ماهی قرمز

 

اهالی محترم فرهنگ!


برای حروف الفبا پاپوش دوخته اند


تا مرا قربانی کنند


باور کنید


هیچ کجای من "سین" ندارد

امضاء: ماهی قرمز


برچسب‌ها: ماهی, قرمز, عید نوروز, ماهی قرمز
[ یکشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۴ ] [ 19:35 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
 


کودکی

یاد باد آن روزگاران گذشته
نوجوانی،کودکی...
یاد دوران رهایی شاد بودن ، مهربانی، عاشقی
عشقهای واقعی
کینه و غم در دل ما جا نداشت
هر چه بود مهر و محبت شادی و سرزندگی
نغمه ها و شعرهای کودکی
آن همه لطف و صفای بچگی
یاد بازیهای آن دوران بخیر
رنگ بازی ، لی لی و گرگم هوا
یادش بخیر...

گرگم به هوا ، هوا زمینه....
هر کس بخوره گرگ زمینه،
هفت سنگ ، الک دولک ، دزد و پلیس
بازی زوو ، تیله بازی ، گل کوچیک
جر زدن ها قهرهای کودکی...
قهر قهر تا به قیامت ،تند و زود
چند لحظه بعد قیامت،رستخیز
باز خنده باز شادی جست و خیز
آن همه پاکی، سفیدی ، بی ریایی واقعا یادش بخیر...

دختره اینجا نشسته... گریه میکنه... زاری میکنه.... از برای من یکی رو بزن...
سادگی ها خنده های از ته دل یاد باد
گریه ها و قهرهای ظاهری یادش بخیر...
شعرمان بود ، دخترا با دخترا و پسرا با پسرا
باز هم آخر بدینسان:
دخترا با پسرا و پسرا با دخترا
ما میگفتیم دخترا موشند مثل خرگوشند
حال بعد از این همه دوران دور
برخی از زنها به حق
خیلی هم شیرند مثل شمشیرند

کودکی رفت و زمان نوجوانی ها رسید
بعد از آن وقت جوانی عشق های سرسری ، دیوانگی
کودکی و نوجوانی و جوانی می رود...
این نوای دلنشین در ذهن من دارد طنین:
"شور و حال کودکی برنگردد دریغا..."
"قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا..."

آبان ماه 1392 خورشیدی

شاعر: حمید پوربهزاد

دکلمه: حمید پوربهزاد

لینک مستقیم دانلود:  http://koopid.persiangig.com/download-icon-Taktemp%20%2820%29.gif

 


برچسب‌ها: حمید پوربهزاد, کودکی, تیله بازی, گرگم به هوا
[ یکشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۴ ] [ 17:39 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
http://axgig.com/images/72627088904775382886.jpg


جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی بساط میوه فروشی ایستاد و به پرتقال هایبزرگ و تازه خیره شد.اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمیخواهمسه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو میوه فروش ظاهر شد.این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،پیرمرد فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشتفراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگویدولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.آخر شب پیرمرد وقتی که بساط خود را جمع می کردصفحه اول یک روزنامه به چشمش خوردمیوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفتزیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفتپلیس ها چند روز متوالی در اطراف بساط در کمین بودندسه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره جلو بساط میوه فروشی ظاهر شدبا همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.پیرمرد و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد...

[ یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 21:54 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

صبح امروز کسی گفت به من:


تو چقدر تنهایی !


گفتمش در پاسخ:


تو چقدر حساسی ؛


تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست،


دوستانی دارم بهتر از برگ درخت


که دعایم گویند و دعاشان گویم،


یادشان دردل من، قلبشان منزل من...!


صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!


تو دلت سبز، لبت سرخ، چراغت روشن!


چرخ روزيت هميشه چرخان!


نفست داغ، تنت گرم، دعايت با من!


روزهايت پى هم خوش باشد...

[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۳ ] [ 1:39 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

 

 http://s5.picofile.com/file/8142316542/10005211_1526709260875642_1044529329_n.jpg

 

حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت....


حالا باید دوباره دل خوش کنیم به آمدن پاییز،یک پاییز خوشرنگ ،به پاییزی که دلت نگیرد و غروبش غم نداشته


باشد...


توی کوچه و پس کوچه هایش بغض نباشد...


پاییزی که مهر و آبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطره خیسی نیاندازد...


میمانیم به امید پاییزی كه نه از فاصله خبری باشد نه ازدرد. نه از زخم نه از جنگ نه از فقر،به امید پاییزی که


وقتی به آخر رسید جوجه ای از جوجه هایمان کم نشده باشد....


به اميد صلح...


به اميد عشق...


به اميد شیرین ترین لبخند ها....

[ سه شنبه یکم مهر ۱۳۹۳ ] [ 13:43 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

 

 

 

شکر



چه گويم!!


چگونه با چه لحني؟


تو يار مهربان ، همراه و همدم


تو دانايي ،تو بينايي ، تو عشقي...


خداوندا تو را من شکر مي گويم


براي آنچه دادي و ندادي


به صوت لايي لايي هاي مادر


به بيداري زاهد در دل شب...


به جان عاشقان درد ديده


تو را من شکر مي گويم


دلم بي تاب ديدارت


تو را من دوست مي دارم


تشکر...

 

شعر: کوپید
بيست و نهم امرداد 93

[ پنجشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۳ ] [ 23:21 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: "عجب بد شانسی‌ای آوردی."
پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟کسی چه می‌داند؟"
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوش شانسی‌ای آوردی!"
اما پیرمرد جواب داد: "خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟"
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بد شانسی‌ای آوردی!"
و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟"
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند.


به عقیده من هر حادثه‌ای که توی زندگی ما روی می‌ده، دو وجه داره. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتره همیشه این دو تا رو  کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادثه…

[ جمعه ششم تیر ۱۳۹۳ ] [ 14:29 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
دو راهب تبتی پس از سال ها یکدیگر را ملاقات می کنند. آنها سال ها در زندان بودند و در آنجا توسط زندانبان شکنجه می شدند.
اولی می پرسد:  آیا می توانی آنها را ببخشی؟
دومی پاسخ می دهد: هرگز نمی توانم آنها را ببخشم. هرگز.
راهب اولی می گوید: پس با این حساب آنها همچنان تو را در زندان نگه داشته اند، این طور نیست؟


به خاطر داشته باشیم بخشش به معنی پاک کردن آنچه رخ داده یا عملی که کسی مرتکب شده است، نیست.

[ یکشنبه یکم تیر ۱۳۹۳ ] [ 18:53 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]


اين روزها ترنم باران بهاري

رقص کنان بر سر و صورت  دست نوازش ميکشد

و چه معجزه ايست اين باران

صدايش زیباترین موسیقی

روح انسان را جلا مي دهد و...

در کمتر از ثانيه اي تو را به آن دورها مي برد

به عاشقانه ترين ها مي رساندت

برقص باران...

خيلي وقت است خيس خيس نشده ام

هنوز هم  دلم سماع در باران ميخواهد


"فروردين 93"

[ چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۳ ] [ 9:1 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .


http://static.mihanblog.com/public/user_data/user_files/58/171879/god556511.jpg

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم…

[ جمعه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۳ ] [ 0:25 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را

دزدیده باشدبرای همین تمام روزاو را زیر نظر گرفت.متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت

دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند ...

آن قدر از شک خود مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند تا

نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف

راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...!

[ جمعه دوم اسفند ۱۳۹۲ ] [ 11:46 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

داشت دفترمشقشو جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی اون برا همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یه "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان اون رو از جا پروند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرشو بلندنکرد. باصدایی آروم گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.


عکس متحرک

صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده رو کنار زد. بارون ریزوتندی می بارید.قطره های بارون برا رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودن. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.

اشک توی چشاش حلقه زد. از پشت پنجره اومد کنار. یه قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند


افسران - یه روز خوب


برچسب‌ها: سه هزارمیلیارد, 3000, دفتر مشق, اشک
[ شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ ] [ 7:57 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

خورشيد، دختر يلداست

يلدا نام فرشته اي است بالا بلند، با تن پوشي از شب و دامني از ستاره. يلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولين شب پاييز و هر شب رداي سياهش را قدري بيش تر بر سر آسمان مي کشيد
تا آدم ها زير گنبد کبود آرام بخوابند.
يلدا هرشب بر بام آسمان و در حياط خلوت خدا راه مي رفت ولابه لاي خواب هاي زمين، لالايي اش را زمزمه مي کرد. گيسوانش در باد مي وزيد و شب به بوي او آغشته مي شد.
***
يلدا، شبي از خدا پاره اي آتش قرض گرفت. آتش که مي داني، همان عشق است. يلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شيطان آن را ندزدد. آتش در يلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند: " يلدا، آبستن است، آبستن خورشيد. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشيد مي بخشد و شبي که آخرين قطره را ببخشد، ديگر زنده نخواهد ماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشيد به دنيا بيايد، يلدا خواهد مرد".
***
يلدا هميشه همين کار را مي کند، مي ميرد و به دنيا مي آورد. يلدا آفرينش را تکرار مي کند.
راستي، فردا که خورشيد را ديدي به ياد بياور که او دختر يلداست و يلدا نام همان فرشته اي است که روزي از خدا پاره اي آتش قرض گرفت.

عرفان نظر آهاری
صدا: کوپید
لینک دانلود فایل صوتی:


برچسب‌ها: یلدا, دخترخورشید, نظرآهاری, کوپید
[ جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 19:12 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
کودکی

یاد باد آن روزگاران گذشته
نوجوانی،کودکی...
یاد دوران رهایی شاد بودن ، مهربانی، عاشقی
عشقهای واقعی
کینه و غم در دل ما جا نداشت
هر چه بود مهر و محبت شادی و سرزندگی
نغمه ها و شعرهای کودکی
آن همه لطف و صفای بچگی
یاد بازیهای آن دوران بخیر
رنگ بازی ، لی لی و گرگم هوا
یادش بخیر...

بازی‌ های فراموش شده کودکان ایرانی

گرگم به هوا ، هوا زمینه....
هر کس بخوره گرگ زمینه،
هفت سنگ ، الک دولک ، دزد و پلیس
بازی زوو ، تیله بازی ، گل کوچیک
جر زدن ها قهرهای کودکی...
یاد باد آن روزگاران گذشته
نوجوانی،کودکی...
یاد دوران رهایی شاد بودن ، مهربانی، عاشقی
عشقهای واقعی
کینه و غم در دل ما جا نداشت
هر چه بود مهر و محبت شادی و سرزندگی
نغمه ها و شعرهای کودکی
آن همه لطف و صفای بچگی
یاد بازیهای آن دوران بخیر
رنگ بازی ، لی لی و گرگم هوا
یادش بخیر...

بازی‌ های فراموش شده کودکان ایرانی

گرگم به هوا ، هوا زمینه....
هر کس بخوره گرگ زمینه،
هفت سنگ ، الک دولک ، دزد و پلیس
بازی زوو ، تیله بازی ، گل کوچیک
جر زدن ها قهرهای کودکی...
قهر قهر تا به قیامت ،تند و زود
چند لحظه بعد قیامت،رستخیز
باز خنده باز شادی جست و خیز
آن همه پاکی، سفیدی ، بی ریایی واقعا یادش بخیر...

بازی‌ های فراموش شده کودکان ایرانی

دختره اینجا نشسته... گریه میکنه... زاری میکنه.... از برای من یکی رو بزن...
سادگی ها خنده های از ته دل یاد باد
گریه ها و قهرهای ظاهری یادش بخیر...
شعرمان بود ، دخترا با دخترا و پسرا با پسرا
باز هم آخر بدینسان:
دخترا با پسرا و پسرا با دخترا


ما میگفتیم دخترا موشند مثل خرگوشند

حال بعد از این همه دوران دور
برخی از زنها به حق
خیلی هم شیرند مثل شمشیرند

کودکی رفت و زمان نوجوانی ها رسید
بعد از آن وقت جوانی عشق های سرسری ، دیوانگی
کودکی و نوجوانی و جوانی می رود...
این نوای دلنشین در ذهن من دارد طنین:
"شور و حال کودکی برنگردد دریغا..."
"قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا..."

"کوپید"


آبان ماه 1392 خورشیدی




برچسب‌ها: کودکی, جوانی, نوجوانی, یادش بخیر
[ جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 23:20 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

هنوز زنده ام

هميشه  گفته ام و باز مي گويم
هواي کسي در سرم مي باشد
کسي که يقينا هست
ولي نيست در کنار من
هميشه نسيم حضورش ترنمي بر دل
هميشه ياد و نگاهش
تجلي صدايش
دلم چه غريبانه مي گريد
لبم هميشه خندان است
چه انتظارها کشيده ام و هنوز هم...
يقين ببينمش به کنارم

چه انتظار کشنده ، چه اعتقاد غريبي
که نيک مي دانم آن مه خوش بر و رو
تا هستم و هست خواهد آمد روزي
دوباره گلستان مي شود از ترنم حضورش
همه ي دنيا و  عقبي ، دين و آئينم
هنوز زنده ام به اميد آمدنش
هميشه  بوده و هستم و خواهم بود.

کوپید

92/7/27




برچسب‌ها: هنوز زنده ام, کوپید, انتظار, حضور
[ سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ ] [ 2:0 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

نبودم مدتی
در ابرها بودم
همان جایی که گاهی میرود انسان
ببیند عشق یعنی چه

خدا بود و من و عشقی که می‌جوشید

من و مُهر سکوت لب؟
دو صد هیهات
از او همواره باید گفت
من و از او نگفتن با شما؟
باور مکن هرگز

کنون برگشته‌ام، از نور خواهم گفت
دوباره در میان جمع گرم عاشقان
از عشق خواهم گفت
من و مُهر خموشی بر لبان عاشقم؟ هرگز

خدا با ماست، ما هم با خدا باشیم

کنون مِهر ست
ماه عاشقی،
فصل هزاران رنگ زیبایی
و من از مِهر می‌گویم

سلام‌ای مِهر،‌ ای خوبی
چه خوشبختم که می‌بینم تو را‌ ای ماه مهر و مهربانی‌ها
قلم در دست هایم
واژه خوب خدا در باور اندیشه ام

آری، بشارت باد بر انسان
خدا با مِهر می‌خواند، تمام بندگان خاطی خود را

به روی عاشقان عاشق خوبی
خدا آغوش بگشوده ست

نه در فردا
قسم بر مهر،
ماه عشق و زیبایی
همین امروز بر گردیم


شعر: مهر

شاعر: کیوان شاهبداغی

صدا: کوپید

دانلود فایل صوتی:



برچسب‌ها: کیوان شاعبداغی, مهر, عشق, مُهر سکوت
[ پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ ] [ 1:9 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
"مِدِنُم که مِدِني"

دلُم   از  تـــو بـــي  قِراره    مِدِنُم  که  مِدِني           روزِ   مو  چون   شُوِ  تارَه  مِدِنُم  که  مِدِني

عاشقُم ، دست خَلي ، بي مَيَه ، حتي  نِدِرُم          مينِ  آسمـــون   ستاره   مِدِنُم   که  مِدِني

تا  به  او قد و  بالات  مُفته  نگاه  آه   مِکِشُم          مي ميرُم  بـا  يَک  اشاره  مِدِنُم  که  مِدِني

اگه  جاي  اشک  اَزي  چشماي  مو خون بِبَرِه         چَشم  مست تـــو  خماره  مِدِنُم  که مِدِني

زُولفاته  تُوو  مِدي  و  عشوه  ميِي  قِر ميريزي          بي  از   او  کارُم   تياره  ،  مِدِنُم که مِدِني

مو  رِه  هي  موسوزَني ، رِقيبه تحويل ميگيري          مـــو   پياده ، او   سِواره   مِدِنُم  که مِدِني

او  رقيب  اگِر  بــــــه چنگُم بيَه  کارش  تِمومه          هميشه   پا  بـــه   فِرارَه   مِدِنُم که مِدِني

اگـــــه  بازم   به  همه  بِخندي  و  چراغ  بدي          صد تــــــا  مثل  او  قِطاره مِدِنُم که مِدِني

اَمَدُم  بــه  دنبالِت  دَرقِه  خوابُوندي  تو  گوشُم          انگــــار  اي  تنُم  موُخاره  مِدِنُم که مِدِني

با  مـــــــو  گرم  اختلاطي  مِذَري  در  مِري زود         تا کـــه پس ديدي هَوا رَه مِدِنُم که مِدِني

هي  به  خوشگليت  مِنازي  و بِرام فيس مِکِني        بيخودي حــــــــال مُو زاره مِدِنُم که مِدِني

غير  مُو  با  همه  هي  مِخِندي چَق چَق مِکِني       اي چـــــــه رسمِه روزگارَه مِدِنُم که مِدِني

او  لبــــــــــات  شکر  پِنيرَه ، برِ  روت  مثل  گُله        اخم و روت چــو زهر مارَه مِدِنُم که مِدِني

خون مُور به شيشَه کِردي که شُغُل ذَّمه بشي        اگــــه دست بِندَزي ماره مِدِنُم که مِدِني

مُو  تو  رِه  خيلي  مُخام  تو نِمِخِي نَخا ، جهنم         دِرُم او بالا خــــــــــــدا ره مِدِنُم که مِدِني

شعر: مِدِنُم که مِدِنی

شاعر: مرحوم اصغر میرخدیوی

صدا: کوپید

دانلود فایل صوتی:



برچسب‌ها: مِدِنُم, میرخدیوی, عاشقُم, زولف
[ چهارشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 4:55 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
صبر بر دوري تو ، هرگز


سلام‌اي مهربان پروردگار پاک بي همتا
خدايا، جز تو آيا مهرباني هست؟
گر چه پيمانِ خودم را با تو بشکستم
نمي شد باورم اما،
چه زيبا، باز من را سوي خود خواندي
عزيزا، من گمان کردم که ديگر راه برگشتي برايم نيست

خداوندا، مرا البته مي بخشي
گمان کردم به جرمِ غفلتِ از تو
مرا راندي و در را ، پشت سر بستي
حبيبا، باورش سخت است
اما تو، مرا اينک براي آشتي خواندي؟؟؟

به پاس آشتي با تو،
اينک، من خدايا عهد مي بندم
از اين پس بي شکايت، دوست خواهم داشت
بي توقع، مهر مي‌ورزم
خدايا، سينه‌ام را رحمتِ پاکِ گشايش، مرحمت فرما
به لب‌هايم، تبسم را
به چشمم، نور پاکت را
به قلبم، مهرورزي را
خداوندا، بلنداي دعايت را ، عطايم کن

تو معشوقِ همه عالم
از اين پس، عاشقي را پيشه‌ام فرما

خدايا، راستش من آدميزادم
گاه گاهي، گر گناهي مي کنم
طغيان مپندارش
کريما، من گناهي بنده‌اي دارم
و تو، بخشايشي جنس خدا
آيا اميد بخششم، بي جاست؟

خودت گفتي بخوان
مي‌خوانمت اينک،
مرا درياب
به چشماني که مي جويد تو را، نوري عنايت کن
و خالي‌ دو دست کوچکم را
هديه‌اي اينک عطا فرما
خودت گفتي ، کسي را دست خالي برنگردانيد

کنون اين اولين وآخرينم
بارالها، راست مي گويم
دگر من با خدايم آشتي هستم
ببخشا آن گناهاني، که دور از چشم مَردم
در حضورت مرتکب گشتم
گناهاني که نعمت هاي پاکت را مبدل کرد
خداوندا، ببخشا آن گناهاني که باعث شد،
دعايم بي اثر گردد
گناهاني که اميد مرا از تو پريشان کرد

خدايا پيش آناني که مي‌گويند
من را تو نمي‌بخشي
تو رسوايم مکن
من گفته‌ام:
من مهربان پرودگار قادري دارم
که مي‌بخشد مرا
آيا به جز اين است؟

خدايا،
بين من با آنکه نامت را نمي خواند،
فرقي نيست؟
اگر من رابه عدلت در ميان آتش اندازي
در ميان آتشت هم باز مي گويم:
هلا ‌اي مردمان
من مهربان پروردگار قادري دارم
که او را دوست مي دارم

خداوندا
چه پيوندي ميان آتش و قلبي که مهرِ تو، درآن پيداست؟
وگيرم صبر بر آتش
وليکن، صبر بر دوري تو، هرگز


شعر: صبر بر دوري تو ، هرگز

شاعر: کیوان شاهبداغی

صدا: کوپید

دانلود فایل صوتی:


برچسب‌ها: خداوندا, پروردگار, بی همتا, کوپید
[ پنجشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 8:11 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
 زن گفت: چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
او می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ.

خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

برچسب‌ها: خاطره, خوب, بد, کوپید
[ شنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 2:0 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

خدايا !

دلم باز امشب گرفته
بيا تا کمي با تو صحبت کنم
بيا تا دل کوچکم را
خدايا فقط با تو قسمت کنم
خدايا !
بيا پشت آن پنجره
که وا مي شود رو بسوي دلم
بيا پرده ها را کناري بزن
که نورت بتابد به روي دلم
خدايا !
کمک کن که من نردباني بسازم
و با آن بيايم به شهر فرشته
همان شهر دوري که بر سر در آن
کسي اسم رمز شما را نوشته
خدايا !
کمک کن که پروانه شعر من جان بگيرد
کمي هم به فکر دلم باش مبادا بميرد
خدايا !
دلم را که هر شب نفس ميکشد در هوايت
اگر چه شکسته
شبي مي فرستم برايت


شعر: خدایا

شاعر: عرفان نظر آهاری

صدا: کوپید


لینک دانلود فایل صوتی:


برچسب‌ها: خدایا, نظرآهاری, امشب, دلم
[ سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 4:37 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]

وقتی نوشته شد که:
" من "
آنگاه خط فاصله
" تو "
آغاز فاصله‌ها را رقم زدند
من باشم و تو باشی و این فاصله؟
چه تلخ

" من " را که از " تو " جدا کرد این زمان ؟
بی شک گمان کنم که " او "

این خط فاصله که همان، خط تیره است
آغاز تیرگی ست

ای مهربان من
بردار فاصله‌ها را از این میان
بنویس " من "
بی هیچ فاصله " تو "
زیبا ترین ضمیر جهان را
به شکل "ما"

آری تمام عشق،
در این " ما " نهفته است.

شعر: من – تو

شاعر: کیوان شاهبداغی

صدا: کوپید

دانلود فایل صوتی:


برچسب‌ها: من, تو, فاصله, ما
[ جمعه یازدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 3:53 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]



قفس بزرگ و کوچک
براي پرنده اي که
هميشه تو حبس و بنده
هيچ تفاوتي نداره
بين انبوه پرنده
سهم اين دوتا همين بود
قفسي کوچک و آکبند
ظرف آب و دونه ي نو
رسيدند ميون خونه
تو حياط زير درخت و توي سايه
چه هواي پاک و خوبي
اون قفس ميون پستو 
اين يکي ، هواي آزاد
کلي فرق بود ميون اين دو مکان براي اونها
چند روزي اين دو پرنده
توي اين هواي تازه
صفايي کردن و خوندن
انگاري اسير نبودن
دختري پنج ساله بود ميون خونه
عاشق پرنده ها شد
واسشون اسم گذاشت دخترک ما
يکيشون لپ گلي و...
اون يکي هم آقاي پرنده
بابا اومد قفسو تميز کنه مثل هميشه
يهويي افتاد و باز شد
راه آزادي اونها
دخترک جيغ زد و داد زد
بابا جون لپ گلي من داره ميره
بابايي دسپاچه بود دور خودش چرخيد و چرخيد
لپ گلي پريد رو شاخه
تو قفس آقاي پرنده نگاهش در پي عشقش
گريه از دخترک ناز
اشک ، از آقاي پرنده
لپ گلي تو شک و ترديد
يه نگاهش به قفس بود و به عشقش
يه نگاش به آسمون بود
انتخاب براش چه سخت بود
آزادي بدون "همدم"
يا با "همدم" کنج محبس؟
حالا ديگه جيغ و داد دخترک مخلوط بود
با جيغهاي ممتد و بي امان آقاي پرنده
هر دو جيغ يه معنايي داشت.
يکي رو فقط براي دل خود داشتن و خواستن
حتي در اسارت و زندون و حسرت
لپ گلي تصميمشو گرفته بود
با چشايي پر ز اشک
آخرين نگاهشو دوخت به شوهر
آزادي بهتر بود
عشق داخل قفس فايده نداشت
آخرش موندن و مردن
مرگ در آزادي ، بهتر از عشق و قفس
پر کشيد و رفت به سوي آسمون
صداي گريه دختر بيشتر
جيغهاي آقاي پرنده به مراتب بيشتر
وقتي بابا نگاهش در پي اون بود
يهويي صداي قار قار تو حياط پيچيد و قطع شد.
انتخابش اين بود
مرگ در آزادي بهتر از عشق و قفس
کــــاش ميشد روزي
همه ي پرنده ها عاشق و آزاد باشند.


سي ام تير ماه 92

شعر: عشق در قفس

شاعر: کوپید

صدا: کوپید

لینک دانلود فایل صوتی:



برچسب‌ها: عشق, قفس, پرنده, آزادی
[ سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 2:12 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]


این صفحه برای خیلی از وبگردان و دوستان وبلاگ نویس آشناست. حالا حرفم اینه وقتی وبلاگ دوستی چندین ساله رو میزنی و با این صفحه روبرو میشی چه حالی بهت دست میده؟ هر چی هست مطمئنم اصلا حس خوبی نیست ، مخصوصا اگه این صفحه زمانی برات بیاد که از پیوندهای وبلاگ خودت کلیک کرده باشی...

        متاسفانه برای من چندین بار این اتفاق افتاده و در جا خشکم زده و انگار یکی یه خبر بدی رو یهویی بهم داده باشه چند لحظه میخکوب شدم و مغزم هنگ کرده بعد با خودم گفتم یعنی چی شده؟ چرا؟ خدایا اتفاق بدی براش پیش نیومده باشه و هزار جور فکر دیگه. آخه مطمئنم کسی که سالها زحمت کشیده همه ی حرفاشو نوشته و هزاران دوست پیدا کرده باید خیلی بریده باشه که یهو همه چی رو بزنه خراب کنه

الهی که هیچوقت دیگه شاهد دیدن چنین صفحه ای رو حد اقل برای لیست دوستان خودم نباشم.

توکل بر خدا کردن کسی را در نمی ماند
اگر ماند،شبی ماند
شب دیگر نمی ماند...


برچسب‌ها: حس غریب, دلتنگی, دوستی, بریدن
[ چهارشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۲ ] [ 2:2 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به
دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت:
«نه بابا، تو دستِ منو بگير..» پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چه فرقی

میکنه؟!!!!!؟؟؟؟

دخترک جواب داد: «اگه من دستت رو بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که
من دستت رو ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر
اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»
در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره..


برچسب‌ها: عهد, پیمان, دختر, پل
[ سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 2:26 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
من از عقرب نمی ترسم،

ولی از نیش می ترسم...

ندارم شکوه از بیگانگان،

از خویش میترسم...

ندارم وحشتی از یوز و ببر و حمله شیران،

از آن گرگی که،

میپوشد لباس میش ،می ترسم...

مرا با خانقاه و خرقه و درویش ،

کاری نیست..

ولی ،

از آن مسلمانان،نادرویش می ترسم...


برچسب‌ها: عقرب, نمی ترسم, می ترسم, بیگانگان
[ سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 6:11 ] [ حمید پوربهزاد (بهزاد) ]
درباره وبلاگ

خدایا رحمتی کن :
تا ایمان نام و نان برایم نیاورد
قوتم بخش :
تا نانم و حتی نامم را
در خطر ایمانم افکنم
آمین
..............................
بی عشق و تنها ، زندگی هرگز نمی ارزد

صد مُردگی بهتر از این بیهوده بودنها

#حمید_پوربهزاد


کانالم در تلگرام: https://telegram.me/masalan_sher
موضوعات وب
امکانات وب