ایستاده به احترام زن
روز جهانی زن رو به تمام خانمهای عزیز و دوست داشتنی و یگانه بخصوص خانم های بینظیر سرزمینام تبریک میگم.
احترام من برای شما قهرمانان زیبا، بینهایت، از صمیم قلب و با تمام وجوده.
روز جهانی زن رو به تمام خانمهای عزیز و دوست داشتنی و یگانه بخصوص خانم های بینظیر سرزمینام تبریک میگم.
احترام من برای شما قهرمانان زیبا، بینهایت، از صمیم قلب و با تمام وجوده.
- چقدر عصبانی شدی، ولش کن، ارزش اینقدر عصبانیت رو نداره.
-
- میشه بغلت کنم؟
- نه
-چرا؟
- نمی تونم
- تو نکن، بذار فقط من بغلت کنم.
همینجا هستم. همین کنارها، مشغول چیزی که کم و بیش اسمش را زندگی میگذاریم، صبح میروم دفتر و غروب بر میگردم، باز صبح و باز غروب، شنبه میشود و دوشنبه و بعد پنجشنبه و بعد باز شنبه، چه زود اسفند شد و نیمه اسفند و سال هم بطرف پایان حرکت کرد، امسال کم نوشتم، کم اینجا بودم، خیلی کم، از همه دوستانم برای احوالپرسی و پیگیری و مهرشان ممنون و قدردانم.
برای دوستانی که سرانجام تبلتها را پیگیری میکردند میگویم که تبلتها بین دانشآموزان توزیع شد، به همان تعداد، مدیر مالی و من هم به تخلفات رفتیم و دلایلمان بابت مصوبه اخذ شده از هیات مدیره قانع کننده نبود و توبیخ با درج در پرونده و شش ماه کسر 50 درصد از حقوق گرفتیم که خب اولین حکم تنبیهیام بود که به جانم نشست و همچنان برایش رضایت داشتم.
گفته بودم کلاس سلفژ میروم؟ اما ادامه پیدا نکرد، به موسسهای میرفتم که بعد از مدتی استاد که مردی جوان، ظریف و فارغالتحصیل دکترای موسیقی در آلمان بود، گفت زمان موسسه بسیار کم است و شما باید وقت بیشتری را در طی هفته به سلفژ اختصاص بدهید که عملا امکانش در موسسه نیست، پیشنهادش این بود که کلاس خصوصی در خانهاش داشته باشیم، مخالفت عمدهای نداشتم، کلاسها به خانه و روزهای پنجشنبه منتقل شد، اما ریخت کلاسها با کلاس موسسه متفاوت بود، جوان بیشتر درد دل میکرد و از روزگار و زندگی تنهایش میگفت، کمی دل به دلش میدادم و برای احترام به حرفهایش گوش میدادم، اما کمتر زمان برای تمرین سلفژ میماند، سهم گپ و گفت و صحبتهای تقریبا خصوصی و دلی جوان هم هر جلسه بیشتر میشد و اکثرا از کلاس یک و نیم تا دوساعته، فقط نیمساعت اخر به آموزش و تمرین میرسید، بالاخره در آخرین جلسه آذرماه، متوجه شدم دوستمان straight نیست.
گفتم که میخواهم بروم، با شرمندگی زیاد عذرخواهی کرد و گفت امیدوار است باعث رنجش نشده باشد و آسیبی به دوستیمان نخورده باشد، گفتم نه (ولی خورد!)، اما ترجیح میدهم کلاس ادامه پیدا نکند، آمدم بیرون، پیاده تا خانه آمدم، 3 ساعت و نیم راه رفتم، کلاس سلفژ همانروز تمام شد.
دو هفته بعد تماس گرفت و یک استاد خانم معرفی و خواهش کرد آموزشم را متوقف نکنم. گفتم فعلا برنامهام بدلیل کار پر است و شاید وقتی دیگر مجددا شروع کردم، گفت میشود زنگ بزنم و صحبت کنیم؟ گفتم بهتر است این طور نباشد. تمام شد. دیگر زنگ نزد.
من و این زندگی، فقط همین را کم داشتیم،
در خانه استاد، کلاس بعد از من با دختری 12 ساله بود که بسیار بهتر از من پیانو مینواخت. از 6 سالگی شروع کرده بود و انگشتانش روی کلاویهها لیز میخورد، روزهای اول، حدود یک ربع از کلاس من با پونه تداخل داشت که ساکت مینشست و به مشق کردنهای آماتور من گوش میداد و وقتی مادرش با اشاره چیزی میپرسید، با علامت انگشت میخواست که کاملا ساکت باشد. جلسات بعد پونه زودتر میآمد و نیمساعت و گاهی 40-45 دقیقه آخر کلاس من مینشست و گوش میداد. میگفت صداتون عالیه، هم وقتی میخونید هم وقتی حرف میزنید، استاد میگفت پونه جان، این صدا صاحب داره، براش نقشه نکش و پونه ریز میخندید.
رابطه با استاد که به هم خورد و بقول نوجوانان، کات کردیم، پونه اما هفتهای یکی دوبار زنگ میزد و احوالپرسی میکرد و از روزمرگیهایش میگفت، من هم گوش میدادم، از تجربیات روزانه و قطعه جدیدی که تمرین میکند و اینکه بنظر من آیا بهتر است فقط پیانو را ادامه دهد یا وارد سازهای دیگر هم بشود؟ گفتم بستگی به خودت داره و علایقت، میگوید شما مثلا چی صلاح میدونی،
و لبخند میزدم،
و من میخندم، وای از پونه، وای از تو بچه،
چندبار توسط پونه و خانوادهاش به خانه و کافه دعوت شدم، هربار بهانه کردم و نرفتم، اما یک بار با خودرو آمدند دنبالم برویم کافه، پدر پونه کارخانهدار است و مادر مربی باشگاه ورزشی، بجز پونه، یک پسر 17 ساله دارند که در فرانسه تحصیل میکند، چای و کیک خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم، متوجه شده بودند که چرا دیگر به خانه استاد نمیروم، پونه گفت همون بهتر، از روز اول از نگاهش به شما خوشم نمیومد، خیلی خندیدم. پدرش گفت پونه میخواهد بیشتر با شما وقت بگذراند، متعجب به پونه نگاه کردم، چشمهایش دوبرابر همیشه باز بود و منتظر جواب، گفتم منعی ندارم، ولی خودم درگیر کارم، نمیتوانم وقت بگذارم، خودش گفت وقتی نمیخوام، میخوام پیشتون باشم، این بار پدرومادرش خیره منتظر جواب بودند،
این شد که چندهفتهای هست دخترک جمعهها صبح ساعت 7 بالای سرم است، به زور بیدارم میکند، میز صبحانه میچیند، راه میرود و حرف میزند، حرف میزند و کارهای خانه را انجام میدهد، کار میکند و لبخند میزند، لبخند میزند و منتظر جواب من میشود، غروبهای جمعه ساعت را خاموش می کند و می گوید تندتر گذشتنش عصبیم می کنه،
آخر شب هم وقتی تقریبا خوابم میآیند دنبال ش و قول میگیرد هفته بعد پنجشنبه هم بیاید و تماس هایش را در طی هفته جواب بدهم،
وای که اگر دو عمر دیگر هم داشته باشم، نمی فهمم شما دخترها چطور فکر میکنید.
یک اتفاق عجیب این اواخر افتاد، یک سمت ریاست در واحد خالی شد، 3 نفر کاندیدا داشتیم که حائز شرایط بودند، 2 آقا و یک خانم، آقایان بلحاظ سن، سابقه و تجربه کاری بالاترند، نفر سوم خانم مهندسی با نصف سابقه آقایان اما متخصص و روزآمد است و توانائی بالاتری در مقایسه با آقایان دارد، چندهفتهای صحبت انتخاب فرد مناسب برای آن سمت بالاگرفته بود، یک روز همه خانمهای واحد دسته جمعی آمدند و گفتند ما اصرار داریم که خانم مهندس برای این سمت انتخاب شوند، گفتم بزودی تصمیم میگیرم، برای گرفتن دیدگاههای همه کارشناسان، 3 فرم نظر خواهی به اسم 3 کاندیدا به هرکدام از کارکنان داده شد تا به هر یک از 3 نفر بر اساس 22 معیار مورد نظر برای احراز سمت، امتیاز بدهند، فرمها بدون نام امتیازدهنده بود - یعنی نفرات اینطور تصور میکردند - اما با کد بیرنگی که در حاشیه هرفرم ثبت شده بود و برای کارشناسان قابل تشخیص نبود، میتوانستم متوجه شوم که هریک از کارکنان به هرکاندیدا چه امتیازی داده است، فرمها جمعآوری و نتایج و امتیازات که استخراج شد، متوجه شدم خانم مهندس باندازهای که انتظار داشتم امتیاز کسب نکرده است، بر اساس کدهای درج شده در هر فرم، امتیازاتی را که هر رای دهنده به هر کاندیدا داده بود را استخراج کردم و تعجبم بیشتر شد: بیشتر خانمها علیرغم اصرارشان در جلسه حضوری در مورد انتخاب خانم مهندس، در رای گیری مخفی کمترین امتیاز را به خانم مهندس داده بودند.
بازم وای از شما خانم ها!
کارها هم ادامه دارد، هرروز شلوغتر، بیشتر، پیچیدهتر، اینجا پایتخت پیچیدهتر شدن موضوعات ساده است، نفس کشیدنمان هم این روزها پیچیدهتر شده است و یکی دوتا ماسک و فیلتر میخواهد، من اما دلم سفر میخواهد به هرجا، دلم میخواهد یک ساک دستی کوچک بردارم و بزنم به جاده، بروم یک طرفی، امسال باندازه دوسال کار کردم و باندازه یک روز فراغت درست و درمان نداشتم، سادهترین تفریحات و دلخوشیهایمان هم که شبههناک و مسئلهدار شده است، در شهری که نمیشود در پیادهروهایش قدم زد و با خیال راحت کوه رفت، من ممکن است چه کاری دیگری برای انجام داشته باشم؟
هیچوقت در تهران خودمان اینقدر خسته و غریبه نبودم. کسی می داند آخرین ماه آخرین سال قرن، چرا اینقدر بی احساس نگاه مان می کند؟
موضوع این بود که یک روز در مهرماه، مدیران عامل 4 شرکت بزرگ جلسه گذاشتند برای بررسی نحوه کمک به دانش آموزان دو استان محروم جنوبی کشور که این روزها بدلیل تداوم پاندمی کرونا، از تحصیل حضوری محروم شده اند و امکانی برای استفاده از آموزش های آنلاین ندارند. دو استان هم استان هائی هستند که واحدهای تولیدی این شرکت ها در آن به فعالیت مشغول اند.
جمع بندی مذاکرات این شد که هر شرکت برای 2600 دانش آموز ومجموعا برای 10400 دانش آموز تبلت خریداری و به آنها تحویل بدهد. برآورد متوسط هزینه هر تبلت حدود 10 میلیون تومان بود و بر این اساس هرشرکت باید 26 میلیارد تومان بودجه برای خرید این تبلت ها اختصاص می داد.
خبر تصمیم شرکت ها وقتی به ما در تهران رسید که بودجه سال 99 شرکت ها را بسته بودیم، قرار بود روز چهارشنبه بودجه در هیات مدیره مطرح و مصوب شود و تمام، یکشنبه عصر صورتجلسه تصمیمات به دست من رسید.
به دفتر مدیر مالی رفتم و صورتجلسه را نشان دادم، گفت تصمیم خوبی گرفتند، ولی الان دیگه دیره، چون بودجه برای هیات مدیره ارسال شده و روز پنجشنبه در جلسه هیات مدیره مطرح و تصویب می شه،
می گویم ولی بچه ها الان تبلت لازم دارند، بخاطر نداشتنش، تحصیل عده زیادی از همین دانش آموزان الان عملا رها شده، یک سال زندگی این بچه ها باید به بطالت بگذره؟
چند لحظه لبهایم را می جوم و به صورتش خیره می شوم، نامه ای را امضا می کند و ادامه می دهد:
ساعت 3 عصر روز یکشنبه است، همه کارشناسان رفته اند، می روم سروقت پروژه ها، گزارشات پیشرفت پروژها تا شهریورماه را دارم، با بررسی اجمالی شرح کار و پیشرفت فیزیکی و مالی پروژه ها می شود به تقریبی قابل اتکا از این که کدام پروژه امکان هزینه کرد منابع مالی که برایش اختصاص پیدا کرده را دارد و کدام ندارد، ولی انجام این فرآیند برای 834 پروژه تا پایان روز چهارشنبه شدنی است؟ اصلا مطمئن نبودم، شروع کردم.
وقتی چشم هایم سیاهی رفت متوجه شدم ساعت 11 و نیم شب است، بشدت گرسنه بودم، پودر پروتئین در دفتر داشتم، چند بیسکویت و یک بطری شیر بدون لاکتوز،
شیر و پروتئین مخلوط کردم و با چند بیسکوییت خوردم، نمی توانستم به خانه بروم، زمانی برای این رفت و آمدها نبود، نمیشد تا چهارشنبه بخشی از این کار انجام شود، یا تا چهارشنبه تمام میشد و پول تبلت بچه ها جور می شد یا حداقل 5200 دانش آموز در آن دو استان، بدون امکان تحصیل آنلاین، امسال را از دست می دهند.
من زیاد به آن دو استان نرفته ام و مدت زیادی در آنها نبوده ام، هربار برای کار و ماموریت بوده است، یکبار بعد از ماموریت در آنجا، پرواز به تهران را از دست دادم، یک خودرو مگان و راننده فرستادند تا زمینی به شیراز بروم و از آنجا با پرواز بعدی به تهران، یک ساعتی از سفر گذشته بود که خودرو خاموش شد، راننده سردرگم مشغول کلنجار رفتن با موتور خودرو شد. هر چه بیشتر در موتور فرو می رفت چهره اش ناامیدتر می شد، بعد از حدود نیمساعت گفت احتمالا یاتاقان زده، شنیدن خبر یاتاقان زدن ساعت 5 غروب وسط بیابان چندان شوق انگیز نبود، حداقل برای من
به خودرو تکیه داده بودیم و منتظر بودیم خودروی جدید برسد، نیمساعتی گذشت و خبری نشد، یک پسربچه با یک گله گوسفند از دور پیدا شدند و عرض جاده را طی کردند و رفتند، پسربچه چندباری به ما نگاه کرد و چیزی از راننده پرسید، راننده جوابش را داد. دوباره با تلفن همراهش به واحد نقلیه زنگ زد تا سراغ خودروی جدید را بگیرد، ظاهرا دست شان برای ارسال خودروی جدید مناسب جاده خیلی پر نبود،
پسرک همراه گله رفت و حدود یکساعت بعد پشت موتورسیکلت با مردی سیبیلو برگشت، من پشت خودرو دراز کشیده بودم، مرد با راننده مشغول گفت و گو شد، هردو بختیاری بودند، راننده باز تماس گرفت، گفتند ساعت 10، 11 شب 3 خودروی پیکاپ از ماموریت بر می گردند و یکی از آنها را می فرستند برای ما، رسما گرفتار شده بودیم.
راننده و آقای شاپور خان مقادیری صحبت کردند، شاپور خان اصرار می کرد که به روستایشان در نزدیکی آنجا برویم، راننده گفت مهندس نمی آید و عصبانی است و اهل این حرفها نیست، شاپور خان بمن اصرار کرد، بیاید برویم آبادی ما، شام بخوریم، وقتی زنگ زدند و پیکات!!! رسید خودم شما را نیسماعته می رسانم اینجا،
خلقم تنگ بود، پرواز از دست رفته به تهران بابت سرخوشی راننده بندری شرکت و سفر زمینی بر بیابان و عطیه خراب شدن خودرو، حالا هم اصرارهای شاپورخان حلقه آخر مصایب آن روز – حالا دیگر شب- بود که میرفت عصبانیتم را به اوج برساند،
گفتم شاپورخان! عزیزم، قربان لطفت، لطفا ما رو تنها بگذار
شاپور سرش را پایین انداخت و کمی سبیل هایش را خورد، رفت بطرف موتور و بین راه بازوی پسرک را هم گرفت و کشید، گاز دادند و رفتند،
گوشی راننده زنگ خورد، خبر خوب این بود که یک خودرو پیکاپ راه افتاده بود تا به ما برسد، اما بعد از 45 دقیقه خبر بد این بود که پیکاپ سر یکی از پیچ های دامنه کوه، چپ کرده بود. خبر خوب این بود که راننده آسیبی ندیده بود، اما خبر بد این بود که کاملا مستاصل شده بودم.
داشتم به آسمان نگاه می کردم و فکر می کردم چه خوابی برایمان دیده است، راننده فلاسک چای داشت و مقداری بیسکویت که عصر همه را خورده بودیم، گرسنه بودیم، یکی از دوستان در واتساپ پیام داد احمد وین هستی؟ منم اینجام، ادرس بده بیام دیدنت،
نوشتم اگر بگویم الان بین هرمزگان و فارس وسط بیابان آویزونم، باور می کنی؟
کلی ایموجی خنده فرستاد؛ نوشتم زهرمار،
زهرمار نیمساعت بعد ارسال شد.
روی صندلی عقب دراز کشیده بودم، از بیرون سروصدا بلند شد، رفتم بیرون، شاپور سیبیلو با یک خودروی سمند تیره رنگ، پشت مگان پارک کرد، صندوق عقب خودرو را باز کرد، گلیم درآورد و روی زمین پهن کرد، دو فلاسک و چند ظرف دربسته از صندوق درآورد و نزدیک ما گذاشت، پسرک در چند دقیقه آتش علم کرد، نشستیم دور آتش، شب نیمه آبان ماه بیابان پشت کوهها سرمای خشکی داشت، چای داد، گرم شدیم، بمن نگاه نمی کرد، فقط خوراکی می داد و می گفت بفرما، گوشت قرمز و جوجه آورده بود، کباب درست کرد، خوردیم، عالی بود، این همان شاپوری بود که غروبی می خواستم شرش را از سرم کم کند؟
بعد از شام راننده با پسربچه مشغول جمع کردن ظرفها و گذاشتن در صندوق عقب سمند بودند، شاپور سیگار تعارف کرد، گفتم نمی کشم، چای ریخت، گرفتم، کمی خوردم و گفتم شاپورخان عصری خلقم تنگ بود، ناراحتت کردم عذرمیخوام، قند داخل نایلون را بطرفم گرفت و بدون اینکه نگاه کند گفت ما بد رگ نیستیم آقا، انس و جنس ایدونن شما ایچو چطو سی ما زحمت می کشی، ای بلاها سی چی سرتون میا؟ سی مو، سی فرشاد، سی جاوید، سی نغمه، سی همی فریدون، خلقت تنگه حق داری. الان باید کنار زینه ات باشی نه ایچو
لبخند می زنم، زینه کجا بوده برا،
می گویم فریدون و نغمه و جاوید بچه هات هستند؟
پاوربانک خاک گرفته ای را بطرفم می گیرد: گوشی تون چارج کنید،
ساعت 1 و نیم شب پیکاپ رسید و مارا از وسط بیابان جمع کرد و برد شیراز، دلمان اما همانجا وسط بیابان پیش محبت شاپور و "همی فریدون" جاماند.
حالا مگر اینجا در تهران، می شود این مردم، این آدمها، این بچه ها، شاپورهای فردا، جاوید و نغمه و فریدون و فرشادهای این ملک را بدون ابزار تحصیل، حواله داد به بسته شدن بودجه امسال یا مثلا انشاله سال آینده؟ بشود هم کار من نیست.
ساعت 12و نیم شب است، چند کارتن باقیمانده از انتقال وسایلم در یکی از کمدها را باز می کنم و روی زمین پهن می کنم، گوشی را برای ساعت 5 صبح تنظیم می کنم، در اتاق را از داخل قفل می کنم و می خوابم، بهمین سادگی.
دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه نه کارتابل دیدم، نه جلسه رفتم، نه کسی را به اتاق راه دادم و نه بیشتر از 2، 3 ساعت خوابیدم، مسئول دفتر را فرستادم مقداری کنسرو و مواد غذائی تهیه کرد و در اتاق گذاشت، می دانستم این قصه حداقل سه روز دیگر ادامه دارد. یک قوطی قهوه فوری گلد ظرف همین سه روز مصرف شد،
چهارشنبه ساعت 8 و نیم شب کار تمام شد، با بررسی مجموعا 484 پروژه هلدینگ از 87 پروژه رقمی بین 400 میلیون تا 5 میلیارد از هر پروژه کم کردم تا به حدود 52 میلیارد تومان برسم، ساعت 9 شب چهارشنبه با چشم های پف کرده و تقریبا تلوتلوخوران، لیست پروژه های تغییر یافته با رقم اعتبارات جدید را تحویل مدیر مالی دادم و سوار خودرو شدم، نمی دانم کی خوابم برد، با صدای راننده مقابل خانه بیدار شدم،
آمدم داخل و خوابیدم، با کت و شلوار و جوراب وسط هال، زیاد خوابیدم، صبح بیدار شدم، کار بانکی داشتم، رفتم بانک، تعطیل بود، یعنی بخاطر کرونا تعطیل شده؟
از حلیمی کنار بانک می پرسم، بانک چرا تعطیله؟ می گوید جمعه ها اکثرا بانک تعطیله!
نه خسته ام نه پر انرژی، نه سیرم و نه گرسنه، نه تابستانم و نه پائیز، نه بستهام و نه رها،
تابستان دارد اوج تابستان بودناش را بیرون میریزد، از نشانهها میفهمم، خیلی در طول روز بیرون نیستم، ساعت 7 وارد دفتر میشوم و اگر جلسهای در بیرون نباشد حدود 8 عصرهم بیرون میآیم، اما از باغچه خانه، از عابران سرخ شده که گاهی از پشت پنجره طبقه 15 نگاهشان میکنم، از برگهای براق درختان زیر عشق آفتاب، از اینها میفهمم که تابستان در اوج است،
یک چیز دیگر هم میفهمم، هرچه گرما اوج میگیرد تنهائی آدمها بیشتر میشود، تنهائی کرونازده، خیلیها را به مرور گذشته واداشته است، وقتی به خانه میآئی و تماسها را میشنوی یا گوشی را چک می کنی، از تهران، تهران، تهران، کرج، آنکارا، وین، لفکوشا، هانوفر، استراسبورگ، سی ینا، اورنج کانتی، و یوکان
و بله، برای ما قدیمیها هنوز پیام گذاشتن روی تلفن معنی دارد،
صدا را که از آن سوی دنیا میشنوی، تنهایی کرونا زده آدمها را بهتر میفهمی، با صدائی که تو را به 20 سال پیش میبرد، به کلاسهای خلوت دانشکده، کوچههای خیابان نفت میرداماد، بی قراریها و قرارهائی که برقرار نماند، محمودیه، نامههای کاغذی از یوکان، اولویتهای آدمها، انتخاب، انتخاب و انتخاب.
نمیخواهم جواب بدهم، اهل گلایه هم نیستم، فقط میگویم خوب است که ما آدمها به خودمان، به انتخابهای مان احترام بگذاریم، بعضی باور دارند که ما به تعبیری، چیزی جز انتخابهایمان نیستیم، نیاز نیست مدام خودمان را بیل بزنیم و زیرو رو کنیم، به انتخابمان احترام بگذاریم، هر روز صبح فرصت دیگری برای تغییر و بهبودش هست،
چند روز پیش برای حواله ارز برای یکی از دوستان به صرافی با یک فروشنده اساسا عصبانی پایینتر از میدان فردوسی رفتم، بعد از چانهزنی بسیار و مقادیری ترشروئی و یکی دوبار جروبحث و بهم خوردن معامله، قیمت ارز و هزینه حواله را با دلخوری هردو طرف مجموعا 48 میلیون تومان توافق کردیم، یکی از کارتهای بانکی که همراهم بود را برای پرداخت به فروشنده دادم، نشد، حدود 380 هزار تومان کم داشتم، موبایل بانک حساب دیگرم هم اشکال داشت و امکان پرداخت از آنرا نداشتم، گفتم به خواهرم زنگ میزنم تا کسری مبلغ را به حسابتان واریز کند، فروشنده اجازه نداد، گوشی را از دستم گرفت و گفت به شما اعتماد دارم، شماره کارت میدهم کسری مبلغ را بعدا واریز کنید، شاگرد فروشنده متعجب بود که چطور تا چند دقیقه پیش فروشنده سر پنجاه هزارتومان اختلاف قیمت با بداخلاقی راضی به برهم زدن معامله شده بود، اما حالا 380 هزارتومان را به اعتماد موکول میکرد، خودم هم متعجب بودم، هرچند چنین موردی برایم بیسابقه نبود، به فروشنده گفتم جای شما بودم اعتماد نمیکردم، با همان لحن گلایه دار بعد از جروبحث گفت من به شما اعتماد میکنم، گفتم چطور؟ گفت شما آدم قابل اعتمادی هستید. نگاهش کردم، یاد وین بخیر،
... کسی را در وین میشناختم، اول نمیشناختم، روزهای اول اقامتم آنجا، هنوز حساب بانکی نداشتم و به لطف تحریمهای بینالمللی، به هر بانکی مراجعه میکردم وقتی گذرنامه ایرانی را میدیدند، بابت افتتاح حساب به دلیل محدودیتهائی که هم من میدانستم و هم آنها، عذرخواهی میکردند، پول نقد را در خانه نگه میداشتم و لذا معمولا نقدینگی زیادی همراهم نبود، یک بار بعد از کلاس، با خستگی برای خرید به یکی از شعبههای مرکور در هوئر مارکد رفتم، مقداری خرید کردم، رقم خرید 795 یورو شد و من 250 یورو بیشتر همراهم نداشتم، ایمان هم همراهم نبود که قرض بگیرم، پولها را بطرف خانم صندوقدار گرفتم و گفتم لطفا از خریدهایم کم کنید تا به 250 برسد، فعلا همینقدر نقد دارم، صف صندوق نسبتا شلوغ شده بود و حدود 7،8 نفر -اکثرا خانمهای مسن - بعد از من در صف بودند، بخاطر طولانی شدن کار، کم کم صدای خانمهای در صف هم داشت در میآمد، صندوقدار پرسید ساکن کجا هستید؟ نمیدانستم این سوال در چنین موقعیتی چه معنی یا اهمیتی دارد، بهرحال با لهجه افتضاح روزهای اول و بعد از لحظاتی تامل و مرتب کردن زبان و زاویههای وکال برای ادای درست کلمه، گفتم برندشتاته،
چند لحظه به من و خریدها نگاه کرد، از جیب لباس فرمش یک کارت بانکی دراورد و گفت همه خریدهایتان را بردارید، من مابقی مبلغ را پرداخت میکنم، بعدا برایم بیاورید،
سروصدای خانمهائی که بعد از من در صف بودند کاملا قطع شد، ذهنم داشت اختلافش را حساب می کرد: حدود 550 یورو، چرا یک غریبه باید 550 یورو به یک غریبه اعتماد کند؟ گفتم danke و بیاختیار به انگلیسی ادامه دادم "نیاز نیست، فعلا به همه اینها نیاز ندارم. بعدا خرید میکنم"، یک قابلمه و چند قلم لوازم خانگی دیگر را برداشتم و کنار گذاشتم و گفتم لطفا همینها را حساب کنید،
پسورد را وارد کرد و در حالیکه خریدها را داخل نایلون میگذاشت گفت لطفا کمک کنید،
نگاه و کمکش کردم، آرام پرسیدم warum؟ wie؟ به انگلیسی گفت شما را می شناسم،
مطمئن بودم بار اول است مرا دیده و من هم اولین بار بود بجز بوفه نزدیک دانشگاه، از جائی خرید میکردم، عصر به فروشگاه برگشتم و مابقی مبلغ را پرداختم، گفتم اینجا درس میخوانم، ولی میتوانستم یک توریست باشم، یک مسافر هرچی، چطور اعتماد کردی، براحتی ممکن بود نیایم،
گفت بنظرم رسید تو را میشناسم، اعتماد کردن به تو کار سختی نیست، حالا هم میبینی که اشتباه نکردم، تمام؟
اما تمام نشد، شروع شد، اعتماد بیدلیل رناتا دختر ایتالیائی که برای کار چندسالی بود که از سیینا تنها به وین آمده بود به من که "آمد" صدایم می کرد رشد کرد و بعدها دلایل بیشتری پیدا کرد، برای خرید باز فروشگاه میرفتم و رناتا هم به دانشگاه سرمیزد، حتی ترم اول روزهای شنبه که تعطیل بود به کلاسهای حل تمرین هم میآمد، چند هفته بعد یک روز گفت به عروسی دعوت شده و میخواهد برای خرید لباس همراهش بروم، به چند فروشگاه سر زدیم، لباس شبهای خوبی پیدا کردیم، ولی قیمتها برای رناتا بالا بود، لباسهای باب طبعش که کار دستی بیشتری داشتند بالای 350-400 یورو قیمت داشت، لباسهای ساده و بدون کار دست ارزانتر بود، دلش با آنها نبود، وقتی میپوشید فرم لبها و ابروهایش میگفت دوستشان ندارد، من هم می فهمیدم، می خندیدم،
دو بار برای خرید رفتیم و در محدوده قیمتی مورد نظرش، چیزی پیدا نکردیم، بار آخر گفتم لباس مورد نظرت را انتخاب کن، یک لباس شب ای- لاین اسکوپ صورتی رنگ کوکتل با یقه گرد که بالاتنهاش ترکیبی از تور و گیپور بود و با طرحی بسیار زیبا مروارید و سنگدوزی شده بود چشمش را گرفته بود، پوشید، شبیه یک عکس حرفهای تبلیغاتی شده بود، از لباس عکس گرفتیم و بعد از گشتن در چند فروشگاه، مدل ساده همان لباس - یک پرده صورتیتر - را پیدا کردیم، خیاطی را از کلاس دوم و سوم ابتدایی و روزهای کلاس خیاطی رفتن مادر با کاغذ الگو گرفتن برایش و بعد الگو کشیدن تا برش و دوخت کمی یاد گرفته بودم، اولین سابقه دوخت و دوزم هم مربوط به کمک به مادر در دوختن ملحفه پتوها بعد از شست و شوی دورهایشان بود، اما مرواریددوزی را تا انروز امتحان نکرده بودم، 12 نوع و سایز مختلف مروارید و سنگ را از دو مغازه در بازارچهای قدیمی پیدا کردیم و بعد از دیدن چند فیلم در یوتیوب و منابع دیگر کار را شروع کردم، چندساعتی طول کشید تا دستم راه بیفتد، اما شد و سه نصفه روز روی لباس بر اساس طرحهای خود گیپور، سنگ و مروارید دوخت و دوز کردم. عصر آخرین روز، لباسی با شباهت 95 درصدی به عکسهائی که از الگوی اصلی گرفته بودیم آماده شد، رناتا باور نمیکرد، لباس را که پوشید چشمانش خیس شد، ارایش چشماش شسته شد و دو خط سیاه روی گونهاش جاری شد، برای عروسی رفتیم، دوستان رناتا گفتند این لباس سفارشی و خاص فقط میتواند کار یک خیاط شخصی باشد، رناتا گفت perfetto, si
لبخند زدم، آرام گفت این لبخند را ازقبل از تولدم میشناسم،
روزهای آخر که تصمیم به برگشت گرفتم رناتا برای مراسم درگذشت مادربزرگش به سیینا رفته بود، نمیخواستم سفرش دچار تنش شود، ازقبل هم چیزی نگفته بودم، با یک یادداشت روی میز آشپزخانهاش خداحافظی کردم و به ایران برگشتم، حدود سه هفته بعد جلسه بودم که مسیول دفتر زنگ زد و گفت یک خانم خارجی به اسم رعنا از صبح اینجا منتظر شماست،
باورم نمیشد، نیمساعت بعد دفتر بودم، گفت آمدم ببینمت، چرا بدون خبر رفتی؟ سکوت کردم، گفت خب اینجا که آمدم متوجه شدم حق داری کسی مثل من جایی در زندگیات نداشته باشد، ولی به من گفته بودی فقط کارشناسی،
چند روز تهران بود و برگشت، اصرار داشت مادر را ببیند، سعی کردم منصرفش کنم، نشد که نشد، پیش مادر رفتیم. به فارسی با لهجه فلورنتین سلام و احوالپرسی کرد، به انگلیسی با لهجه فلورنتین گفت میشود درآغوش بگیرمتان؟ به مادر گفتم؛ گفت حتما، چند دقیقه در آغوش مادر بود، چیزی نمیگفت، مادر را سفت بغل کرده بود، مادر چیزی در موردش نپرسید، من هم چیزی نگفتم،
موقع رفتن گفت شرایطات را میدانم و میدانم فعلا نمیتواند چیزی برای بقیه زندگی بینمان باشد، اگر روزی به ایتالیا یا هرجای اروپا آمدی لطفا بمن اطلاع بده،
خودش هم برگشته بود ایتالیا، سوال کردم، گفت وین طاقت تنها بودن هیچکداممان را نداشت،
میدانی؟ یک چیزهائی وجود دارند، در یکی از هفت روز ازل خلق شدهاند، ما ایجادشان نمیکنیم، فقط کشفشان میکنیم. جاذبه را اختراع نمیکنیم، کشف میشود، بعضی سنگها را نمیتراشیم تا مجسمه بسازیم، فقط اضافههای سنگ را حذف میکنیم و آن شاهکار هنری که قرنها در دل آن تکه سنگ بوده خودش را نشان میدهد، بعضی خطوط و رنگها را بازیابی میکنیم و یک نقاشی زیبا در جان بوم رخ مینماید، جای درست نتهای درست را کشف میکنیم و یک ملودی عاشقانه جان میگیرد، اضافات را کنار میگذاریم و اعتماد و عشق خودش را نشان میدهد، بنظرم عشق را هم کشف میکنیم. عشق هم یک شاهکار است. نیست؟ بعضی زوجها را دیدهای انگار از اول آفرینش، تراشیده شدهاند برای هم؟
طلبکار همیشگی! آنروز که زنگ زدی و فرصت تجدید نظر در گذشته و حالم را بمن اعطا فرمودی، صدای رناتا هم روی دستگاه بود:
"آمد! بنظرت در تهران شما جایی هست کسی بیاید روی یک لبخند یک نفر زندگیاش را شرط ببندد؟"