اینقدر عجیب و غریب گذشت که ساعتها در گوشه ی ذهنم به دنبال یک عنوان درخور بودم و پیدا نشد.

حتی حالا که دارم مینویسم هم نمیدانم چه بنویسم و از کجایش . از پیامی که ساعت دو و نیم بامداد اولین روزش روی صفحه ی موبایلم خواندم یا آنچه که صبح روز بعدش دیدم. از کرونای سختی که دو سه روز بعدش مهمانم شد یا کشمکش های یک هفته ی آخرش. از گرمازدگی نیمه ی مرداد یا خبر های شوکه کننده ی پی در پی ای که ده روز آخر میرسیدند. سخت گذشت ، بی نهایت سخت.

شاید به سختی بهمن ماهی که گذشت، یا اردیبهشتی که نفهمیدم چطوری شمع تولدم را خاموش کردم و کیک را بریدیم. اما هرچه بود این هم گذشت.

انگار که بعد از یک گم شدن طولانی در جنگلی نمور و تاریک رسیده ام به جایی که باریکه های نور از بین انبوه شاخ و برگها چشمم را میزند، پلک هایم را تنگ میکنم اما راحت نفس میکشم، خشم و غم هست اما با خودم میگویم تمام شد، نه که بعد از این راحت باشد، اما راه روشن تر است. دیگر گم نشده ام.

شهریور پر مشغله ای در راه است، از همین روز اولش میدانم، اما این را هم میدانم که در راه ام، گرداگرد خودم نمیچرخم . و همین خوب است.