بنام آنکه هستی شیدای اوست
این ماجرا رو توی خاطراتم نوشته بودم اما اینجا به کجا انجامیدش رو می نویسم که جالبه و عبرت آموز...
توی نوجوونیام توی تب و تاب و اضطراب عشق و عاشقیم که بودم ، بابام بهم پیشنهاد داد دختر خالمو بگیرم و منم این پیشنهاد رو پس زدم و شوکه هم شده بودم که چرا بابام این پیشنهادو بهم داده بود ! خانواده ی خاله گهگداری به خونمون تماس میگرفتند و میخواستند که برادر بزرگم به خونشون بره! توی اختلافات دوران جوونی ما دو برادر هم اونها بدون اینکه اطلاع دقیقی از اختلافات ما دو برادر داشته باشند ، طرفدار برادر بزرگترم بودند ! من توجهی بهشون نداشتم ، برام مهم نبودند تمام تمرکز اون روزای من روی تصاحب عشقم (سحر) بود. پدرم که به این تماسهای خانواده ی خاله مشکوک شده بود ، جلوی من به برادرم گفت : اینها میخواند دخترشون باران رو بهت بندازند دیگه خونشون نرو ، در همون حین به من میگه با باران ازدواج کن !!! اولا من عاشق دیگری بودم دوما وقتی می بینم برای پسر بزرگترش نمی پسنده چرا باید بپذیرم که بااین دختر ازدواج کنم!!!؟ پدرم بسیار تباه گر و ظالم بود ... در هر روی وقتی جواب مخالفتمو شنید ازم خواست که دلیل بیارم . منم گفتم : باران بی چاک و دهنه و بزرگتر و کوچیکتر حالیش نمیشه و به همه بی احترامی می کنه و جلوی همه می ایسته و منم نمی تونم تحملش کنم .
پدرم این دلایل منو به گوش خانواده ی باران رسوند ! کل خانواده در جریان این موضوع بودند و موافق بودند که من با این آدم ازدواج کنم یعنی راجبش فکر کرده بودند و دسته جمعی بحث کرده بودند و گفته بودند که : ما که می دونیم باران بخاطر زبون دراز و اخلاقش از شوهرش کتک می خوره ! لا اقل به آشنا بدیم که اگه کتک خورد دلمون نسوزه و بعد بررسی همه ی پسرای فامیل به این نتیجه رسیده بودند که من تنها کسیم که می تونم از عهده ش بر بیام اما با مخالفت من روبرو شدند ، یعنی بارانم مخالفتی نکرده بود .
من به عشقم نرسیدم و ماجرای بارانم زیر بارش نرفتم.باران سرو صدای زیادی کرد و باهام درگیر شد و دست به روم بلند کرد و توی صورتم زد و منم عمدتا جوابشو ندادم و فقط قهر می کردم و اون خودش پا پیش می کشید که آشتی کنه اما باز شروع می کرد و... یه تولدی برای خودش ترتیب داد و پسرای فامیل و دوستای مدرسشو دعوت کرد و یکی از دوستای مدرسش (همکلاسیش) که روی من کراش داشت و از باران خواسته بود ما رو با هم آشنا کنه و باران هر چی بهش میگفت که این پسرخالم عاشق یه دختر دیگه ست اما سارا ول نمی کرد تا سرش داد کشید وسارا گریه کرد ! عکسامونو به دوستاش نشون می داد و سارا از روی عکسم و تعریفای باران منو می شناخت . باران ، سارا رو با اینکه با یکی از فامیلاش عقد و نامزد کرده بود دعوت کرد ! منم از همه جا بی خبر به مهمونی رفتم و این زن شوهردارم به هوای من اومد و دوهفته بعد مهمونی شمارمو پیدا کرد و بهم تماس گرفت . بعد که خاله و باران متوجه شدند از سارا خواستند که به من نگه که شوهر داره ! ظاهرا اینجور بود! حالا اینکه این ماجرا از بیخ یه توطئه علیه من بود برای انتقام نمی دونم !!! آدمی که شیرینی خورده و مهمونی گرفته و نامزدی و عقد و همه چی میشه زن شوهر دار دیگه . اینا این آدمو بعنوان یه دختر به منمعرفی کردند و بعد دو سال بهم گفت که با یکی از فامیلاش عقده و رابطه هم تماما داشتند و به هم زده و بعد یک سال با اینکه با من بود یکدفعه با همون ازدواج کرد .توی اون دوسالی که سارا هیچی بهم نگفته بود ما توی رابطمون هر سه ماه یا چهار ماه دیدار می کردیم و تماسمون فقط تلفنی بود . و بعد دوسال بهم گفت که این نامزدی و عقد رو به هم زده ، اما یکباره با همون عروسی کرد و من بعد چند هفته متوجه شدم ...
اینها (خاله و حانوادش) تا اینجای ماجرا که چنین آسیبی اونم بعد یه شکست فوق العاده سنگین عشقی که خورده بودم و افسرده بودم بهم زده بودند، دلشون آروم نگرفت و مثل دوره گردا راه افتادند و همه جا توی فامیل و دوست و آشنا پخش کردند که آبتین اخلاقش بد بود !!! توی روابط فامیل با من به شدت تاثیر منفی گذاشت .
بعد اینکه با همسرم عقد کردم باز هی میومدند و به همسرم میگفتند : با اخلاق بد آبتین چیکار می کتی!!!! یعنی با اولین دیدار با همسرم با خنده ازش می پرسیدند : اخلاق گند آبتین رو چه جوری تحمل می کنی!!! با این حرفاشون همسرم بهم مشکوک شد و سوء استفاده کرد و چیزی نمونده بود که ازدواج من به هم بخوره . خیلی سختی کشیدم و رابطمون باهاشون (خاله و خانوادش) به هم خورد و رفت و آمدامونم قطع شد و من تازه داشتم متوجه می شدم که اینها که از بچگی دوستشون داشتم و فکر می کردم که خیلی خوبند چقدر بدخواه و کینه توز و بدذاتند !!!
خاله دو تا دختر داشت و یک پسر . الان بیست و خرده ای سال ازون روزها گذشته و باران بعد یک ازدواج پر سرو صدا صاحب یک دختر و یک پسر شد و شوهرش با یک دختر دیگه روی هم ریخت و اول باران ازش خواست که دختره رو ولش کنه بعد اینکه دید ولش نمی کنه و میخواد که خودشو طلاق بده ازش خواست طلاقش نده و راضی شد که با دختره (هوو)بمونه اما شوهره نپذیرفت و با وجود داشتن دوتا بچه از باران راضی شد که همه ی اموالشو به عنوان مهریه بهش بده تا فقط باران از زندگیش بره بیرون! خفت و تحقیر تا این حد ! شوهرش بیکار بود و باران که کارمند بانک شده بود برای شوهرش کار دست و پا کرد و شوهرش ادم خوبی بود و چرا اینجوری شد بماند ... پسر خاله و برادر باران ، پویا هم زنشو طلاق داد و گفت بچه ای که حامله شده از من نیست ! دختر کوچیکشونم با یک مرد زن طلاق داده ازدواج کرد و بعد یکی دوسال طلاق گرفت ... خدا انتقام گیرنده ست . چاه نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.
توی خونه ی من پره از دعا و قرآن و نماز و راز و نیاز ، توی خونه ی اون خاله و بچه هاش پره از جادو و طلسم و ارتباط با جنیان در زیر چادر در اتاق های تاریکشون !!! چقدر رابطه های زن و شوهر ها رو توی خونشون به هم زدند و به طلاق رسوندند چند بارم پلیس ریخت توی خونشون و وسایلشون رو جمع کرد و برد.
سه تا بچه داشتند که با چهار خانواده وصلت کردند و از سه تاشون جدا شدند و فقط پسرشون یه عروسی دیگه گرفت و زنه مثل خودشون لاابالی اما افسار پسره رو سفت توی مشتش با کمک پدرش گرفته تا جفتک نزنه .
یک بار که توی پیج خصوصی اینستام مطلبی نوشتم و از این موضوع ابراز خوشحالی کردم ، شبش جنها اومدند توی خوابم و اذیتم کردند فردا شبشم باز اومدند توی خوابم اذیتم کردند ! شب سوم قبل خواب آیت الکرسی خوندم و دیگه جنیان نیومدند سراغم . حتما از جن و شیاطینم موکل دارند.
در تمام این اتفاقات مادرمم با اینکه از این خاله بزرگتر بود برای اینکه رابطش با این خاله به هم نخوره سکوت کرد و هی بهم تشر میزد که هیچی نگو ! من خیلی تنها بودم فقط خدا رو داشتم که بالاترین دستها رو داره.
خدایا شکرت که عاقبت رو نشون میدی و دل زخمی من رو التیام می بخشی الهی شکر