بنام خدا

(این نوشته همیشه این بالا میمونه)

همواره بنای من چنین بوده که هر ماه وبلاگو آپ کنم و این نشانه ای باشه بین من و دوستان که تا زنده ام هر ماه ولو حداقل یه بار وبلاگو آپ میکنم.و اگر این اتفاق نیفتاد... از تقدیرالهی نتوان گریخت...مستی تو، توی دنیا آه و دم بود***خنده عشق واسه تو پر غم بود***عاشقم به پرگشودن*** عاشقونه کردن تو*** یه کتاب گل بادوم*** عشق و جون سپردن تو*** عمر تو تنها دو روزه*** پر عشق و پر ایثار*** یه سلام و عشق و لبخند*** دیدن و خدا نگهدار...

آدرس تلگرام وبلاگ:

t.me/taslimeoo2

در وبسایت : http://Abtinmusishenkar.ir آموزش تاسیس کارخانجات مصالح ساختمانی و تعریف آنان رو میده اگه میخواید وارد این صنف و شغل پول ساز بشید به این وبسایت حتما مراجعه کنید و آموزش ببینید و با آن آشنا بشید و استفاده کنید.

خواب عشقم

بنام آنکه هستی شیدای اوست

خوابای زیادی می بینم چند شب پیش خواب سحرو دیدم که کلی برنامه و بگو و بخند و لحظه های عالیه عالی بود... و دیشبم باز خوابشو دیدم تو خیابون بود با مانتوی سفید و کتونی سفید و دستاش توی جیب مانتوش بود و پر استرس بود ...

نمی تونم عیان تعریفش کنم احساس می کنم به مصلحت نیست ...

معذرت خواهی ... به حضور پذیرفته شدن! ، رفتن برای معذرت خواهی !، کتک ! ...، خاله ی محترمم ! ، لباس مشکی پوشیدن توله های اون یکی خاله ! ، گفتند چیزی نشده ! ، دروغ ! شاید مرگ!... خونه جایی دیگه بود !... رفته بود برای دلجویی! استرس! ... ، سرگردانی تو خیابون !... چشم تو چشم شدن توی خیابون از راه دور!... دلخوری... ، دلجویی... فصل دوم خاطرات عاشقانه !...

خواب نوه و عروسی

بنام آنکه هستی شیدای اوست

چند ماه پیش بود یه خوابی دیدم پس ذهنم مونده ...

خواب دیدم که عروسی دخترام بود ! جالبه که من یک دختر بیشتر ندارم اما چند تا دختر دم بخت بودند که دخترای من بودند ! بعد مراسم عقد کنون ، عروس که از دخترای من بود با لباس عروس نشسته بود روبروی داماد منم نگاهشون می کردم . دلنگران دخترام و آیندشون بودم ، گوشی داماد زنگ خورد و داماد با گوشیش مشغول صحبت شد ... به کسی که پشت خط بود میگفت خانمم اصالتا مال مشهده ! صحبتش که تموم شد من بهش گفتم : عروس مال مشهد نیست تهرانیه داماد که به نظر مغرور و کله شق میومد ، بهم گفت جدش مال مشهده دیگه پس میشه مشهدی، ما هم مال اردبیلیم .

به داماد گفتم بابابزرگِ بابابزرگ عروس که میشه بابا بزرگ من ، مال مشهد بوده منم که بابابزرگ عروسم تهران به دنیا اومدم .

داماد باز با غرور و اصرار تکرار کرد که ما اینجوری حساب می کنیم ! بهم گفت : بالاخره جدش یعنی بابابزرگِ بابابزرگ خانمم که مشهدی بوده ، خانمم هم اصالتش مشهدیه .

من بخاطر دخترم ( نوه ام ) سکوت کردم توی دلم‌گفتم اون راضی باشه برام کافیه

داماد ریشای بور و طلایی داشت و به نظرم چشاشم رنگی بود و خوشتیپ بود تا جایی که یادمه قدشم از من کوتاه تر بود. اردبیلی بود و منم توی خواب فقط نظاره گر بودم و توی مسائل خواستگاریشون هیچ دخالتی نکردم

بیدار که شدم به همسرم گفتم اون دنیا دامادمو دیدم

همسرم میگه چطوری اون دنیا دیدیش !؟ گفتم خب اونم حتما هنوز به دنیا نیومده دیگه همونطوریکه نوه دارم نشدیم هنوز ، بچه هامون هنوز ازدواج نکردند که نوه دار شده باشیم . حالا حتما عروس ، دخترِ پسرم بوده که سر اینکه اهل کجاست داماد بحث می کرد که مشهدیه ! البته چند تا دختر دیدم که نوه هام بودند . نفهمیدم چند تا بودند یا که یادم نمونده و یادمم نمونده کدومشون از کدوم یکی از بچه هام بودند فقط عروس رو یادمه . به هر حال مقداری از آینده رو نشونم دادند.

عاقبت خانواده ی جادوگرا

بنام آنکه هستی شیدای اوست

این ماجرا رو توی خاطراتم نوشته بودم اما اینجا به کجا انجامیدش رو می نویسم که جالبه و عبرت آموز...

توی نوجوونیام توی تب و تاب و اضطراب عشق و عاشقیم که بودم ، بابام بهم پیشنهاد داد دختر خالمو بگیرم و منم این پیشنهاد رو پس زدم و شوکه هم شده بودم که چرا بابام این پیشنهادو بهم داده بود ! خانواده ی خاله گهگداری به خونمون تماس میگرفتند و میخواستند که برادر بزرگم به خونشون بره! توی اختلافات دوران جوونی ما دو برادر هم اونها بدون اینکه اطلاع دقیقی از اختلافات ما دو برادر داشته باشند ، طرفدار برادر بزرگترم بودند ! من توجهی بهشون نداشتم ، برام مهم نبودند تمام تمرکز اون روزای من روی تصاحب عشقم (سحر) بود. پدرم که به این تماسهای خانواده ی خاله مشکوک شده بود ، جلوی من به برادرم گفت : اینها میخواند دخترشون باران رو بهت بندازند دیگه خونشون نرو ، در همون حین به من میگه با باران ازدواج کن !!! اولا من عاشق دیگری بودم دوما وقتی می بینم برای پسر بزرگترش نمی پسنده چرا باید بپذیرم که بااین دختر ازدواج کنم!!!؟ پدرم بسیار تباه گر و ظالم بود ... در هر روی وقتی جواب مخالفتمو شنید ازم خواست که دلیل بیارم . منم گفتم : باران بی چاک و دهنه و بزرگتر و کوچیکتر حالیش نمیشه و به همه بی احترامی می کنه و جلوی همه می ایسته و منم نمی تونم تحملش کنم .

پدرم این دلایل منو به گوش خانواده ی باران رسوند ! کل خانواده در جریان این موضوع بودند و موافق بودند که من با این آدم ازدواج کنم یعنی راجبش فکر کرده بودند و دسته جمعی بحث کرده بودند و گفته بودند که : ما که می دونیم باران بخاطر زبون دراز و اخلاقش از شوهرش کتک می خوره ! لا اقل به آشنا بدیم که اگه کتک خورد دلمون نسوزه و بعد بررسی همه ی پسرای فامیل به این نتیجه رسیده بودند که من تنها کسیم که می تونم از عهده ش بر بیام اما با مخالفت من روبرو شدند ، یعنی بارانم مخالفتی نکرده بود .

من به عشقم نرسیدم و ماجرای بارانم زیر بارش نرفتم‌.باران سرو صدای زیادی کرد و باهام درگیر شد و دست به روم بلند کرد و توی صورتم زد و منم عمدتا جوابشو ندادم و فقط قهر می کردم و اون خودش پا پیش می کشید که آشتی کنه اما باز شروع می کرد و... یه تولدی برای خودش ترتیب داد و پسرای فامیل و دوستای مدرسشو دعوت کرد و یکی از دوستای مدرسش (همکلاسیش) که روی من کراش داشت و از باران خواسته بود ما رو با هم آشنا کنه و باران هر چی بهش میگفت که این پسرخالم عاشق یه دختر دیگه ست اما سارا ول نمی کرد تا سرش داد کشید وسارا گریه کرد ! عکسامونو به دوستاش نشون می داد و سارا از روی عکسم و تعریفای باران منو می شناخت . باران ، سارا رو با اینکه با یکی از فامیلاش عقد و نامزد کرده بود دعوت کرد ! منم از همه جا بی خبر به مهمونی رفتم و این زن شوهردارم به هوای من اومد و دوهفته بعد مهمونی شمارمو پیدا کرد و بهم تماس گرفت . بعد که خاله و باران متوجه شدند از سارا خواستند که به من نگه که شوهر داره ! ظاهرا اینجور بود! حالا اینکه این ماجرا از بیخ یه توطئه علیه من بود برای انتقام نمی دونم !!! آدمی که شیرینی خورده و مهمونی گرفته و نامزدی و عقد و همه چی میشه زن شوهر دار دیگه . اینا این آدمو بعنوان یه دختر به من‌معرفی کردند و بعد دو سال بهم گفت که با یکی از فامیلاش عقده و رابطه هم تماما داشتند و به هم زده و بعد یک سال با اینکه با من بود یکدفعه با همون ازدواج کرد .توی اون دوسالی که سارا هیچی بهم نگفته بود ما توی رابطمون هر سه ماه یا چهار ماه دیدار می کردیم و تماسمون فقط تلفنی بود . و بعد دوسال بهم گفت که این نامزدی و عقد رو به هم زده ، اما یکباره با همون عروسی کرد و من بعد چند هفته متوجه شدم ...

اینها (خاله و حانوادش) تا اینجای ماجرا که چنین آسیبی اونم بعد یه شکست فوق العاده سنگین عشقی که خورده بودم و افسرده بودم بهم زده بودند، دلشون آروم نگرفت و مثل دوره گردا راه افتادند و همه جا توی فامیل و دوست و آشنا پخش کردند که آبتین اخلاقش بد بود !!! توی روابط فامیل با من به شدت تاثیر منفی گذاشت .

بعد اینکه با همسرم عقد کردم باز هی میومدند و به همسرم میگفتند : با اخلاق بد آبتین چیکار می کتی!!!! یعنی با اولین دیدار با همسرم با خنده ازش می پرسیدند : اخلاق گند آبتین رو چه جوری تحمل می کنی!!! با این حرفاشون همسرم بهم مشکوک شد و سوء استفاده کرد و چیزی نمونده بود که ازدواج من به هم بخوره . خیلی سختی کشیدم و رابطمون باهاشون (خاله و خانوادش) به هم خورد و رفت و آمدامونم قطع شد و من تازه داشتم متوجه می شدم که اینها که از بچگی دوستشون داشتم و فکر می کردم که خیلی خوبند چقدر بدخواه و کینه توز و بدذاتند !!!

خاله دو تا دختر داشت و یک پسر . الان بیست و خرده ای سال ازون روزها گذشته و باران بعد یک ازدواج پر سرو صدا صاحب یک دختر و یک پسر شد و شوهرش با یک دختر دیگه روی هم ریخت و اول باران ازش خواست که دختره رو ولش کنه بعد اینکه دید ولش نمی کنه و میخواد که خودشو طلاق بده ازش خواست طلاقش نده و راضی شد که با دختره (هوو)بمونه اما شوهره نپذیرفت و با وجود داشتن دوتا بچه از باران راضی شد که همه ی اموالشو به عنوان مهریه بهش بده تا فقط باران از زندگیش بره بیرون! خفت و تحقیر تا این حد ! شوهرش بیکار بود و باران که کارمند بانک شده بود برای شوهرش کار دست و پا کرد و شوهرش ادم خوبی بود و چرا اینجوری شد بماند ... پسر خاله و برادر باران ، پویا هم زنشو طلاق داد و گفت بچه ای که حامله شده از من نیست ! دختر کوچیکشونم با یک مرد زن طلاق داده ازدواج کرد و بعد یکی دوسال طلاق گرفت ... خدا انتقام گیرنده ست . چاه نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.

توی خونه ی من پره از دعا و قرآن و نماز و راز و نیاز ، توی خونه ی اون خاله و بچه هاش پره از جادو و طلسم و ارتباط با جنیان در زیر چادر در اتاق های تاریکشون !!! چقدر رابطه های زن و شوهر ها رو توی خونشون به هم زدند و به طلاق رسوندند چند بارم پلیس ریخت توی خونشون و وسایلشون رو جمع کرد و برد.

سه تا بچه داشتند که با چهار خانواده وصلت کردند و از سه تاشون جدا شدند و فقط پسرشون یه عروسی دیگه گرفت و زنه مثل خودشون لاابالی اما افسار پسره رو سفت توی مشتش با کمک پدرش گرفته تا جفتک نزنه .

یک بار که توی پیج خصوصی اینستام مطلبی نوشتم و از این موضوع ابراز خوشحالی کردم ، شبش جنها اومدند توی خوابم و اذیتم کردند فردا شبشم باز اومدند توی خوابم اذیتم کردند ! شب سوم قبل خواب آیت الکرسی خوندم و دیگه جنیان نیومدند سراغم . حتما از جن و شیاطینم موکل دارند.

در تمام این اتفاقات مادرمم با اینکه از این خاله بزرگتر بود برای اینکه رابطش با این خاله به هم نخوره سکوت کرد و هی بهم تشر میزد که هیچی نگو ! من خیلی تنها بودم فقط خدا رو داشتم که بالاترین دستها رو داره.

خدایا شکرت که عاقبت رو نشون میدی و دل زخمی من رو التیام می بخشی الهی شکر

بیست کیلو لاغر کردم

بنام آنکه هستی شیدای اوست

ده ماه پیش نودوپنج کیلو بودم وقتی رفتم جلوی آینه و شکممو دیدم خیلی بدم اومد بخصوص صورتمو که چاق شده بود .گفتم میخوام بیست کیلو لاغر کنم ! توی گوگل هر چی جستجو کردم دیدم همه میگند نتونستند لاغر کنند و ... تقریبا ناامید شدم و با خودم گفتم اگه میشد لاغر کرد همه لاغر بودند ! به حالت بلوف گفتم میخوام بیست کیلو لاغر کنم . با خودم گفتم تلاشمو میکنم . گفتم به هشتادوسه کیلو هم برسم راضیم . دکتر تغذیه نرفتم و برنامه ی غذایی از هیچکی نگرفتم با دانشی که خودم داشتم شروع کردم. با خودم گفتم یعنی میشه برم روی ترازو عدد نود رو دیگه نبینم ؟ از عدد نود و عدد نه روی ترازو بدم میاد، اومدم زیر نود خیلی خوشحال شدم گفتم تلاش کنم دیگه عدد نود رو روی ترازو نبینم و به هشتادو سه کیلو که رسیدم گفتم وزنمو تا هشتاد بیارم پایین رژیمو ول می کنم به هشتاد که رسیدم گفتم الان دلم میخواد دیگه عدد هشتاد رو روی ترازو نبینم . خانواده هی گفتند بسه دیگه بخصوص مادرم . گفتم تا هفتادوهفت خودمو بیارم پایین راضی میشم . به هفتادوهفت خودمو رسوندم اما فشارم اومد روی هفت و سرگیجه گرفتم ! شروع کردم یه ذره یه ذره برنج خوردم فشارم همچنان روی هشت و نه بود پایین بود . گفتم خودمو تا هفتادوپنج برسونم همون بیست کیلویی که گفته بودم می شه و یعنی که موفق شدم که بیست کیلو خودم کم کنم . در اینصورت به خودم ایوالله میگم . با کلی ملاحظه و احتیاط که فشارم پایین اومده ، الان به بیست کیلو رسوندم و شدم هفتادوپنج کیلو و گفتم به هفتادو دو کیلو که برسونم یعنی سه کیلو دیگه لاغر کنم خیالم راحت میشه 😜 خدا کنه زودتر به هفتادو سه برسونم و رژیمو ول کنم هم به آرزوم رسیدم که نودو روی ترازو نبینم و هم به آرزوم رسیدم که عدد هشتاد رو روی ترازو نبینم و دیگه از خودم بدم نیاد . توی پونزده سال پیش هیچوقت اینقدر لاغر نبودم . اما لامصب هنوز شکمم تخت نشده یادمه وقتی شصتو هشت کیلو شده بودم یه ذره شکم درآورده بودم یعنی اگه بخوام شکمم تخت بشه باید هشت کیلو دیگه کم کنم اما وزن متناسب با قدم هفتادوشش کیلوئه .

خلاصه که خیلی خوشحالم و حالا فهمیدم که اونایی که رژیم میگیرند و موفق نمی شند اراده ندارند اما من اراده داشتم و واقعا رژیمی که برای خودم در نظر گرفته بودمو انجام دادم و توی ده ماه بیست کیلو لاغر کردم هورااااااااااااااا 😄 از اینکه خوشتیپم خیلی خوشحالم . اما همچنان فشارم که قبلا توی حالت عادی روی دوازه یا چهارده بود ، پایینه. روی هفت و هشت و نه اومده بود ، الان با ملاحظاتی که کردم اومده روی نه و ده و همین حدودا .

گل رز سیاه و  درخواستم از خدا بابت حسابکشی از بابام

بنام آنکه هستی شیدای اوست

یه چند روزی بود تو فکرم بود گل رز سیاه بخرم و توی خونم نگهداری کنم چون خیلی خوشگله . گوگل کردم و دیدم نوشته بود برای مراسم عزا استفاده میشه ! خورد توی ذوقم و پشیمون شدم ! گفتم یه وقت بدیُمن باشه .

هی می شینم محاسباتی می کنم و بلند میشم و قدم میزنم و سرمو یه کم می گیرم و یه هوایی می خورم باز می شینم محاسبه می کنم و می نویسم و یادداشت می کنم ... خسته شدم بس که محاسبه کردم و هیچ چیز اونطور که می خواستم پیش نرفته ! آدم از محاسبه کردنم پشیمون و ناامید میشه ! انگار که ایران آخر دنیاست و همه چی معکوس پیش میره ! بی سروپاها مصدر کارند و گرانبهاها خوار و ذلیلند ! محاسبات صحیح ، غلط از آب در میاد ، بی محاسبه ها درست پیش میره ! دزدان آبرومندند و درستکاران محکومند ! فرومایگان بالا هستند و عزتمندان پایین ! زشتی ها توی چشمان عامه قشنگه و قشنگیا توی اذهان ، خوار و چیپه ! این یعنی آخرالزمان

دو هفته ست برای بابام نه قرآن خوندم و نه دعاش کردم و همچنین برای یکی از دوستان درگذشته ام علیرضا نخوندم ... چند وقت پیش یادم افتاد که یه بار علیرضا بهم گفت : میخوای برم مخ سحرو بزنم ! خییییییلی ناراحت شدم ... یه دفعه اون حرفش یادم اومد و دیگه واسش نه قرآن خوندم و نه دعا کردم ، چون می دونست که خیلی به سحر حساسم ! آدما بابت بی شعوریشون یه جاهایی باید تنبیه بشند . پدرمم از خدا خواستم حسابرسیش کنه بابت حرفی که راجبِ من به پدر سحر و مردکِ همسایه روبروییشون زده بود گفته بود : ( بچه ی من نیست ، هر بلایی که میخواید سرش بیارید ! ) اگه مدارک به دنیا اومدنم نبود شک می کردم ! وقتی برام این حرفش یادآوری شد خیییییییلی آزرده شدم و دو هفته ست براش نه قرآن می خونم و نه دعای آمرزش می کنم و از خدا خواستم که حسابکشیش کنه اگه گفته جزاشو بده و اگر پدر سحر و مردک همسایه روبروییشون دروغ گفتند حساب اونها رو برسه ، چون وقتی به بابام گفتم که بابای سحر و مردک همسایه روبروییشون گفتند که تو این حرفو راجبم زدی ، بابام قسم خورد و بهم گفت : به جون بابا من این حرفو نزدم و دروغ میگند... از خدا خواستم که حسابکشیشون کنه تا من آروم بشم آمین 🙏

فروش کتاب تاریخ جهانگشای نادری

بنام آنکه هستی شیدای اوست

برای خرید کتاب نفیس و با ارزش و نایاب تاریخ جهانگشای نادری به لینک زیر برید، ایضا خوانندگان برای خرید شعر و ترانه ی با مجوز و بی مجوز و برای خرید شعر برای یلدا به لینک زیر برید👇

http://Abtinmusic.blogfa.com/post/82

خوابای عجیب

بنام آنکه هستی شیدای اوست

تهران چه بارون تپلی میومد ! خیلی دلم می خواست برم زیر بارون پیاده روی اما یه ده روزیه زانوی چپم بالای کشگک بدجوری درد می کنه . ده روزه توی استراحتم . هنرجوهامو توی خونه درس میدم .

دو شبه خوابای عجیبی میبینم ! دو شب پیش خواب عروسی سحر رو دیدم و خیلی آزار دیدم . نمی دونم کیا بودند که منو بردند اونجا و گفتند باید ببینی ! غریبه بودند ! وقتی دیدم سحر عروسه خیلی بدم اومد و ازونجا اومدم بیرون و راهمو کشیدم و ازون جهنمی که عروسیش بود ، زدم بیرون توی مسیر برگشت ازون جهنم ، مشغول گوش کردن موسیقی بودم تا آروم بشم . توی راه چندتا از فامیلای مادری که ازشون بدم میاد رو دیدم یه چند دقیقه ای ازم خواستند کنارشون باشم ! خیلی زود ازشون فاصله گرفتمو برگشتم . اما راهم عجیب و غریب شد و راه رو گم کردم ! هر چی راه میرفتم به بن بست و بی راهه ختم میشد ! از چند نفر پرسیدم اینجا کجاست !؟ نمی فهمیدم چی می گفتند ! هر چی مسیرا رو عوض می کردم ، اما راهو پیدا نمی کردم ! بعضی کوچه های توی مسیرم خاکی بود و تهش بن بست بود و بعضی آسفالت و بیراهه و ناشناس! توی فکرم بود یه دربست بگیرم به سمت خونه ، اما گفتم دلم میخواد پیاده راه برم ، چون اعصابم از اون عروسی که دیده بودم داغون بود . بیدار شدم ، تا به امروز خواب عروسی سحر رو ندیده بودم اولین بار بود ! شب بعدش که یک شب پیش بود خواب دیدم با برادر بزرگم توی مسیر کارخونه ی پدری و اون سمتا بودیم ، من پشت فرمون بودم یه دفعه متوجه شدم چشمام نمی بینه هر کاری می کردم نمی تونستم ببینم ! هی داد زدم چشمام نمی بینه ! برادرم گفت چشمات بسته ست ! گفتم مژه هام به هم چسبیده و باز نمی شه هر چی با دستام فشار میاوردم چشامو باز می کردم باز نمی شد ! مژه هام باز نمی شد ، پلکم باز نمی شد ! تا آخر یه دفعه باز شد و از ترس اینکه بسته نشه مژه نمی زدم و توی مسیر یه درمونگاهی رفتیم از یادم رفته چی شده بود که اونجا رفتیم اما چیزای عجیبی بودکه یادم نمیاد ! اما پدرمم بود و من انگار که از هوش رفتم ! وقتی به هوش اومدم دیدم به حالت خوابیده توی خونه ی همسایه ی قدیم روبروییمون بودیم ! دیزاین خونه عوض شده بود اما من شناختم و توی خوابمم می دونستم که پدر و آقای خونه ای که توش بودم سالهاست که فوت شده و می دونستم که سالهای زیادی گذشته . دختر همسایه بودو مشغول پایین کشیدن پرده ها بود که بیدار شدم و شناختمش . بابامم بود . از بابام پرسیدم من اینجا چیکار می کنم !؟ من دیشب بیهوش شدم !؟ منو چرا به اینجا آوردی !؟ دختر همسایه وقتی متوجه شد هی بابامو سوال پیچ کردمو بهش غر و نق میزنم ، بهم گفت باباتو اذیت نکن . بهم یه کادویی داد که دقیق یادم نیست چی بود ! صنایع دستی بود و از توی اتاقاشون چند نفر بیرون اومدند و هر کدوم یه کادویی یا کادوهایی بهم دادند ! نگاهشون نکردم که چهرشون و تعدادشونو بفهمم چیه ، اما کادوهاشونو که دیدم یا عتیقه ی سکه بود سکه ی پول که زیاد دقت نکردم تا بفهمم مال کدوم کشورها بود یا صنایع چرمی و دستی ! زیاد بودند و توی دستام پر شده بود و نمی دونستم اینا رو برای چی بهم دادند ! گذاشتمشون توی جیبای کاپشنم . یه ذره دختر همسایه باهام حرف زد هی پرده های خونشو کشید دو مدل پرده بود از بالا به پایین میومد پایین ، یکیش فکر کنم قرمز بود ، ازم پرسید کادوهاتو کجا گذاشتی ؟ با خنده گفتم دستامو پر کرده بودند گذاشتمشون توی جیبای کاپشنم . (همونجا تازه متوجه شده بودم که کاپشنم تنمه ! ) دختر همسایه خنده ای کرد و گفت کادوهات یادواره اند و کادوها جوریند که باقی می مونند . گفت برادرش توی بندر جنس وارد کشور می کنه . گفتم اگه سازم وارد کنه من می تونم باهاش کار کنم . توی همین گفتگو ها بیدار شدم ! نمی دونم اینا چی بود دیدم و یادواره برای چی بهم دادند!!!؟

افت فشار در اثر رژیم غذایی

بنام آنکه هستی شیدای اوست

هیچوقت فکر نمی کردم که بتونم هفده کیلو وزن بدون مراجعه به پزشک و دستور غذایی و ورزش کم کنم اما کردم...

بعد اینکه به هفتادو نه کیلو رسیدم سردرد شدید و سرگیجه ی شدید گرفتم خوابیدم خوب نمی شدم غذا خوردم خوب شدم متوجه شدم فشارم پائینه. دستگاه فشار بابامو پیدا کردم و ازون وقت تا حالا که حدود یک ماه گذشته مرتب فشارمو چک می کنم بیشتر اوقات هشت روی پنجه! قبل رژیمم فشارم معمولا چهارده روی هفت یا دوازده روی هفت بود. دوران عقدمم زیاد روزه می گرفتم سرگیجه های شدید گرفتم دکتر رفتم فشارمو که گرفت ترسید و داد زد بخوابونیدش و بهش سرم بزنید! پرسیدم دکتر فشارم چنده؟ گفت هفته چه جوری روی پاهات واستادی؟! بعد سِرُم که خوب شدم گفت یک روز درمیون باید بیای چک بشی گفتم وقت ندارم...

حالا هم بعد هفده کیلو وزن کم کردن الان شدم هفتادو هشت کیلو صبحونه خوردم فشارم بازم روی هشته! قبل صبحونه ضعف کرده بودم و سرگیجه گرفته بودم احتمالا باز رفته بود روی هفت

رژیمو کم کردم کمی برنج می خورم نوشابه هم چند بار خوردم اما همچنان فشارم پائینه. دوست دارم تا هفتادو دو کیلو بیارم پائین اما انگار بدن دیگه جواب نمیده کم میاره.

انواع گچ

بنام آنکه هستی شیدای اوست

علاقه مندان به صنعت گچ و کسانی که دوست دارند در حوزه ی گچ سرمایه گذاری کنند یا درباره ی گچ و انواع گچ و کاربرد گچهای متفاوت بدونند به لینک زیر مراجعه کنند👇

https://abtinmusishenkar.ir/?page_id=246