خاطرات بی بی(39)

 

 

می گم بی بی اونا که آسون می نماید اول می افتد مشکل ها ، این که از اولش سخته. بی بی می گه  آسون و سخت نداره. آخر همشون باید بربندی محمل ها

 

 

خاطرات بی بی(38)

 

بی بی می گه فرار کردن هم قلق داره. می گم بی بی چه قلقی دو تا پا داری دو تا دیگه هم قرض می کنی و درمی ری دیگه.  بی بی می گه دِ نشد. با چهار تا پا کند می شی ، عقب می افتی . اگه واقعا می خوای فرار کنی باید همون دوتا پایی رو هم که داری بذاری و بری. می گم بی بی بدون پا؟ می گه بی دست و پا ، بی سروپا ، بی پر و پا، فقط برو. برو وای نسا

 

خواهر خودم را می خواهم

 

 

روزنامه ها می گویند میان ایران و آمریکا تفاهم شده است
و شاید روزی واشنگتن و تهران خواهر خوانده هم شوند
چه فرقی می کند، وقتی
نه خیابان پنسیلوانیا مرا می شناسد 
و نه میدان تجریش دیگر تو را به یاد می آورد

 

 

 

 

می گم بی بی یه جا آدم باس چمدون رو بذاره زمین. خیلی سنگینه لامصب. می گه رستم رو دیدی؟ می گم بی بی رستم و سهراب و اینا؟ می گه نه این صخره نورده رو می گم.قهرمان اول جهان، همون که به زور چهل کیلو می شه. می گم بی بی به نظرت رستم می تونست این چمدون منو از اون آبادی دور بیاره تا ته این شهربزرگ؟ اخرین ایستگاه مترو؟ می دونی چند بار بلندش کردم و گذاشتم زمین؟ بی بی می گه تو دیدی رستم چطور مسیر رو پیدا می کرد؟ هیچکی به فکرش نرسید به جای اون گیره بزرگه پاشو بذاره رو اون عقبی کوچیکه . می گم بی بی امروز همه جا تعطیله. دیروز که هیچ، امروزم گشنه می مونم. می گه دیدی وقتی رسید اخرش چیکار کرد؟ می گم بی بی گوش نمی دی ها. می گم مریض و گشنه و خسته ام. می گه تو گوش نمی دی. منم می گم پاتو بذار رو اون کوچیکه. اونی که کسی فکرشم نمی کنه. می گم بی بی این راهی که همه رفتن اینه وای به اونی که هیچکی نرفته. می گه دیدی اون لحظه که دستش را زد به قله و خودش را رها کرد پایین چه لبخندی توی چشاش بود؟ می گم بی بی خیالش راحت بود زیرش تشک بادیه . وقتی بیفته هیچیش نمی شه. بی بی می گه همه اخرش می افتن پایین . حالا این صخره نه، صخره بعدی . رستم هم یه روز می افته ولی اون لبخنده ، اون لبخنده همیشه گوشه لبش می مونه ، حتی موقع مردن. می گم بی بی بدنم درد می کنه می گه مال افتادنه ولی تو بخند 

 

 

 

 

خاطرات بی بی(36)

 

 

می گم بی بی شنیدی  این خانم دهیار بی خبر از اهالی روستاشون رو بیمه کرده بود؟ کاش یهو یکی هم می اومد می گفت وقتی حواست نبوده بیمه ات کردم. بیا اینم چند سالی که سوخت و خراب شد. برو به جاش چند سال خوب بساز. بی بی یه سکه از گوشه چارقدش می ذاره واسه انعامِ کافه چی کنار استکان و می گه: ها ، خونه باز ساخته می شه ولی دیگه هیچوقت تو اون روستا کسی از نم بارون و بوی خاک نم خورده لذت نمی بره. می گم بی بی این هم می گذره ، یادشون می ره . دست می کشه لبه میز . خاکش رو می گیره و می گه مشکل از خاطره نیست بچه ، خاطرشون خراب شده 

 

 

خاطرات بی بی(35)

 

می گویم: بی بی یهو دق نکنیم تو غربت، می گوید: غربت دق نمی آره غریبی می آره. می گویم: بی بی بدتر شد. هم غریبیم هم غریبه. قند را  خیس می کند توی چایی اش و می پرسد: اون مشتی که باز کردی چی توش بود؟ می گویم هیچ. می گوید پس دیگه خیالت راحت. تو اون یکی مشته. می گم بی بی اگه اونم پوچ بود؟ می گه ایمان یعنی مطمئن باشی هست. باور کنی که توی اون مشتی که باز نکردی یه چیزی هست. وگرنه که دیگه چه بازی. جمع کن بریم خونه

 

 

خاطرات بی بی(34)

 

 

می پرسم بی بی جنگ کی تمام می شود؟ می گوید هر جایی که  ترس و امید با هم یر به یر بشوند. می پرسم یعنی کجا؟ می گوید یک  فشنگ مونده به آخر

خاطرات بی بی(33)

 

 

می پرسم بی بی آلوئه؟ می گه چی؟ می گم این که یک هفته است توی دهانت، نه قورتش می دی نه می اندازی بیرون؟ می گه حکایتش مفصله. می گم هنوز چایی دم نکشیده که، بگو خوب. می گه اولاش که جوون بودیم، وقت مصیبتِ دوست و آشنا که می شد، می رفتیم، دست می گذاشتیم روی شونه شون و می گفتیم: این هم می گذره. بعدها دادیم با خط خوش نستعلیق رو کاغذ ابر و باد نوشتن "این نیز بگذرد" و زدیم روی دیوار، جلوی چشممون. ولی خوب چشم آدم به هر چی که زیاد ببینه، عادت می کنه. دیگه اون موقع ها تتو مد شده بود. این شد که دادیم روی شانه مون یه جور شیکی به خارجی بنویسن که یعنی این هم می گذره. می گم تتو درد نداشت بی بی؟ می گه  درد که چرا ولی آدمیزاد به دردم عادت می کنه .می پرسم گذشت؟ می گه  می بینی  که لامصب عینهو دندون لق مونده تو دهن. نه می شه قورتش داد نه انداختش بیرون. پاشو یه چایی تازه دم بیار، لااقل مزه دهنمون عوض شه. 

 

 

 

 

خاطرات بی بی(32)

 

می گم بی بی کارت بیمه رسید دستم. دعا کن مرهم هم برسه. می گه انقده شده مرهم به دست و ما را مجروح می گذارند. می گم بی بی مال تحریم هاست. می گه نه مال دست هاست . دست ها کوتاه شدند این روزها. می گم بی بی پس فقط من دست از پا درازترم؟ می گه همین دیگه . اگر به موقع دست نکشی دستت دراز می شه اونم پیش کی؟ پیش همون که مرهم به دست و ما را ..

 

 

 

خاطرات بی بی (31)

 

 

می پرسم بی بی،  ما شنیدیم حتی سربازا سر مراسم صبحگاه تلپ تلپ می افتن زمین. چجوریاس این درختا این همه سال سرپا می ایستن و خسته نمی شن؟ بی بی می گه تا حالا سرباز بودی؟ می گم خدا رو شکر که نه. می گه درخت چی؟ می گم بی بی گرفتی مارو؟ می گه ها، هر وقت تو زندگیت دیدی داری می افتی زمین حواست باشه داری می جنگی. هر وقت هم دیدی خیلی وقته وایسادی و عین خیالت نیست بدون سبز شدی . می گم بی بی حالا کدومش؟ می گه درختی که سربازه بهش تکیه داده

 

 

باید بدوم

 

شاید قرار است طولانی زنده باشم

پیرزنی بشوم نود ساله

با چشم هایی چون تنگ مکدر بی ماهی

و دست هایی با خطوط آبی ناخوانا

شاید موهایم به مادربزرگ رفته باشد

بشود تصویر سیاه سفید بادی پیچیده در دکل شکسته کشتی

و زمان، انگار که پسران نورسته برای رفتن به جنگ،

آنقدر شتاب کند که مرا،

جایی کنار همین لحظه جا بگذارد.

 

 

چایتان یخ نکند

 

 

تو خیال کن روزی قلاب بافته  ظریفی بوده ام،
 روی میزی از چوب آبنوس
 و روزی بی حواس
 لکه ای چای سیلان افتاده بر دلم

 

 

خاطرات بی بی (30)

 

بی بی می گه اولاش ما هم بلد بودیم با دل خونین لب خندان بیاریم همچو جام . می پرسم حالا چنگ و خروشی بی بی؟ می گه نه یکی چنگ می زنه دلمون ما هم عینهو نی شکسته فقط فوت می کنیم 

 

 

 

خاطرات بی بی (29)

 

 

 

می پرسم بی بی تا حالا اچمز شدی؟ می گه یعنی چطور؟ می گم یعنی هر طرفش رو که حساب کنی راه نداشته باشه. می گه ها یه بار رفته بودیم عروسی. از این عروسی معمولی ها نه که عروسی از ما بهترون. می گم خوب؟ می گه هیچی دیدیم شام نخوریم از کفمون رفته. بخوریم خوب دلمون درد می گیره تو که در جریان معده ما هستی. می گم درست بعد چیکار کردی بی بی ؟ گفت ها سهممون رو ریختیم تو پلاستیک و اوردیم خونه. بعدا سرفرصت ذره ذره خوردیم. می گم واقعنی؟ می گه تو چی دوس داری؟ می گم معجزه

 

 

خاطرات بی بی (28)

 

می گم بی بی .... می گه تو حتما باید یه چیزی بگی؟ می گم خوب شما بگید. می گه بعضی چیزها به گفتن نیست بچچم. می گم بی بی .... می گه هیشش. بیا بغلم

خاطرات بی بی (27)

 

می پرسم بی بی چطوری بود قبلنا سرمون نرسیده به بالش خوابمون می برد. خوابمون بی خبر کجا رفت یهو؟ می گه بهتر. خوابی که قراره همش پر کابوس باشه نباشه بهتر. می گم ها والا چایی بریزم؟ می گه نه تا صبح خیلی مونده. برو چایی تازه دم کن . می گم چشم

 

 

خاطرات بی بی (26)

 

 

می گم بی بی تو دلم یه جوریه. نمی دونم ذق ذق می کنه؟ گز گز می کنه؟ انگاری یکی داره تو دلم با سیم ظرفشویی می کشه ته ماهیتابه تفلون. بی بی می گه دفعه دیگه رفتی فروشگاه دست دومیه ، یه حلبی شو برات می گیریم. خیالت راحت می شه. می گم با دل حلبی چیکار کنم اونوقت؟ می گه روغن بریز سیب زمینی سرخ کن جلیز ولیز. حالشو ببر

 

 

به علت شکستگی



من ،

نوشته ای پشت درم

   می خوانی و می روی

                       تعطیل است



خاطرات بی بی (6)


 

 

بچه همسایه از صبح این جا است . نمی دانم برای بار چندم در فلان مرحله بازی کشته شده است که مدام می غرد و از گرده کاناپه بالا می رود. بی بی خوابیده زیر یک لحاف و دو پتو و اگر می توانست بخاری را هم می کشید سرش . شک دارم اصلا هیچ صدایی را از زیر این همه پر و پشم شیشه بشنود . می روم کاغذ و مداد می آورم و یک دایره و دو تا گوش می کشم و چون بدن آدمی شریف است فقط به جان آدمیت  یک قیف می کشم که یعنی پیراهنش . بچه را می نشانم  پشت میز و به جای آن که بگویم بتمرگ زلزله و یک دقیقه زبان به دهان بگیر که سرسام گرفتم ، می گویم  عزیزم بشین این جا و این ادم رو رنگ کن تا بهت جایزه بدم. مداد های رنگی را طوری دست می گیرد که انگار کلاشینکف . توی چند ثانیه کل صفحه سرخ می شود . با متانت یک آدم دیگر می کشم و می گویم عزیزم دقت کن از خط بیرون نزنی با لجاجت دوباره کل صفحه را آبی می کند. با شماتت یک صفحه دیگر می آورم با سماجت همان کار را می کند . من توی دلم و او بلند می گوییم کثافت . صدای بی بی از راهی که برای عبور هوا بین پتوها باز گذاشته بیرون می آید: اصلا درستش همینه . می گویم چی بی بی؟ خواب دیدین؟ می گوید ها خواب که دیدم ولی آدمه را می گم .درستش همینه که ازش بیرون بزنه . می گویم بی بی این یه تمرین حرکتی برای هماهنگی چشم و دست در کودکان... می گوید پاشو یه قوری چایی چاق کن تا توجیهت کنم. ما غیر تسلیم و رضا کو چاره ای گویان بچه رو ول می کنیم جلوی تلویزیون و می رویم پی فرمایش بی بی مان . تا برگردیم بی بی یک لیست می دهد دستمان که توی آن نوشته خیار شور، آدم ، شیر کم چرب ، بودا،  رون مرغ ، رزا پارکس، زعفرون ، مایکل جکسون ، مارک توابن، ماسماسک واسه چاه حموم ، استیو جابز، ساقه طلایی ، یوشیج، دستمال کاغذی، شوهر عمه مامانم ، روزنامه ، اون اقائه تو مترو . می گویم جسارت نباشه بی بی . اقلام کمیاب بلکم نایاب تو لیستتون زیاده ها. می گوید : ها  این روزها همه مث تو شدن . می گویم بی بی حالا نمی شه اخرشو اول بگی ما هم بفهمیم؟ جعبه سوهان رو می کشد جلو و می گوید هیچ شکر خدا بودن  تو دنیا آدم هایی که از خط زدن بیرون . می گویم  بی بی قیاس مع الفارق می کنی خط و خطوط و مرزهای اخلاقی اجتماعی مذهبی کجا و این نقاشی ناقابل آدم و این تخم جن زلزله کجا . سینی رو می کشد جلو انگشت می کشد روی خیسی چایی که ریخته  است تو نعلبکی . می گویم ببخشید دستم خط خورد. می گوید ها نمی شه خط بکاری و ببخشید درو نکنی .می گویم بی بی نگفتی خواب چی دیدی؟ می گوید خواب دو  تا خط موازی رو لامصب هر جوری رنگ کنی از خط بیرونی .بعد هم لیست را از دستم می گیرد و زیرش اضافه می کند : دستکش ، خط کش . آه



خاطرات بی بی (5)



انگشت کوچیکه پام خورده به مبل و خون آگینه اون یکی شستم هم با کفش بگو مگوی مختصری کرده و دردآگینه . با خودم غر می زنم : ادمیزاد که دیگه نه از کوه و صخره بالا می ره و نه از شاخه و درخت آویزون می شه پس چرا این انگشت های پا دچار تکامل نمی شن و از بین نمی رن آخه . بی بی از زیر سه تا پتو و یک چرت بعد ناهار می گه واسه این که یه روز پاتو دراز کنی تو بغلش و دونه دونه انگشت های پاتو لاک قرمز بزنه.

خاطرات بی بی (4)


 نشسته ایم توی ماشین و می رویم جایی . خیابانی که می خورد  به مقصد ترافیک سنگینی است . ماشین ها صف شده اند پشت سر هم ، ردیف مورچه هایی بی دانه اما. لاین مقابل خالی است ماشین هایی که  می روند بر نمی گردند. حتما خوش می گذرد آن جا . نشسته ایم توی ماشین و بی بی سرش را چسبانده به شیشه پنجره. می پرسم خسته شدی بی بی جان؟  می گوید خیلی ساله مادر .می گویم چیزی نمانده می رسیم دیگر. می گوید آن وقت ها یک روز می رفتم تجریش . خیابانی که می خورد به کاخ سعد آباد همان که سنگفرش اش کرده اند حالا مثل الان راه بسته می شد. ماشین ها یکی یکی مثل قطره های آب می چکیدند توی میدان تجریش. می خندم . شعر می گی بی بی ؟ محلم نمی ذاره می گه می بینی لاین مقابلو؟ اون وقت ها خیلی از ماشین ها می انداختن تو اون لاین و جلو می زدن از صف ماشین ها . اون روز اولش مثل همیشه عصبانی شدم و چند تا الاغ های عوضی بارشان کردم بعد که انتظار طولانی شد و ترافیک سنگین تر، از بیکاری شروع کردم به شمردنشان زیاد بودند ها . فرقی هم نداشت پراید و پژو و سمند و بنز وتویوتا . بادشان می گرفت به ماشین های منتظر ومی رفتند جلوتر راه را می بستند ترافیک سنگین تر می شد مدام. ضبط و رادیوی ماشین خراب بود و من بیکار، تند تند ماشین هایی را که جلومی زدند می شمردم . می گم شماره پلاک هم برداشتی بی بی؟ بی محل ادامه می ده و می گه یکی کمتر بود  می گم چی؟ می گه ماشین هایی که می زدن توی لاین مقابل و می رفتن یکی کمتر بود از ماشین هایی که توی صف وایساده بودند. می گم بی بی آماری معنادار نیست ها  کلا انگار من نباشم رو به شیشه پنجره می گه اون روز فهمیدم درست می شه . فهمیدم یه روز می شه که مث امروز بمونیم توی ترافیک و هیچ ماشینی از صف جلو نزنه می دونستم بالاخره درست می شه . می گم بی بی دلت خوشه ها این جا خیابون سنسور داره چرخ یکی از خط بره اونور گواهی نامه اش باطل می شه   وگرنه خیالت راحت همه الان اونور بودن . بی بی سرشو می چسبونه به سر پیرزنی که توی شیشه پنجره است زل می زنه توی چشمای اون و بی محل به من می گه دیدی گفتم درست می شه؟



خاطرات بی بی (3)




 

می گم بی بی تو تا حالا راه پیمایی رفتی؟ می گه تا دلت بخواد اون موقع ها که مث الان نبود دم خونه هر کسی یه سوراخ مترو باشه. می گم نه بی بی منظورم راه پیمایی مناسبتیه می گه آره یه بار به مناسبت قبولی یکی از دوستام از دانشگاه راه افتادیم پیاده رفتیم تا کافه نادری . می گم بی بی جان منظورم از این راه پیمایی هاست که همه مردم می ان شعار می دن سرود می خونن . می گه ها سرود خیلی دوس دارم یه گروه سرودی بود تومدرسه مون نامردا منو راه ندادن هنوز حسرتش باهامه نگا گذاشتمش سر طاقچه اونوری. میگم بی بی گرفتی مارو نمی خوای جواب بدی نده چرا اسکولمون می کنی . می گه پاشو بروتو انباری یک کارتون هست درشو باز کن توش یه صندوق هست اونم باز کن توش یه جعبه است اونم که باز کردی یک بقچه توشه بیارش بالا می گم ترمه دیگه ؟ می گه نه پارچه ملافه ای بوده چینی اصل نه از این جنس های بنجل فیلیپینی که الانا پره تو بازار. می رم انباری بقچه رو پیدا می کنم توش پر ازدی وی دیه می گم بی بی اینا چی هستن؟ می گه عکس می گم یا خدا بی بی اینا رو تبدیل می کردی خوب حالا از کجا دستگاه گیر بیاریم اینا رو بخونه؟  می گه کاریت نباشه پاشو اون لپ تاپ کهنه منو چاق کن زودی یه قوری چایی دم کن و بیا .. توی بقچه بی بی هنوزبچه است دبیرستانی یه چیزی شبیه روسری سرشه سیاه می گه اسمش مقنعه بود هممون می پوشیدیم همه یعنی بی بی و چهارده تا هم کلاسی دبیرستانش، بی بی و تمام هم کلاسی های دانشگاش، بی بی و همه استادای دانشگاه، یک گوشه بقچه بی بی سفید پوشیده تاج گذاشته سرش مث قصه های قدیمی می گم بی بی عروسیت چقدر کوچیک بودی می گه ها سنم کم بود کوچیک نبودم که.  می گم بی بی چند سالگی طلاق گرفتی؟ می گه خیلی کوچیک بودم یادم نیست می گم بی بی این جا کجاست؟ می گه این؟ شماله یه سال عید خانوادگی رفته بودیم. می گم این یکی؟ می گه جنوب با دوستام بودم . اون یکی اورامان تخته با تور رفته بودیم . می گم بی بی چقدر آدم چقدر خاطره چقدر زندگی کردی شما . می گه ها می بینی چقدر راه رفتم؟ خیلی ها .اول هر راهی خیلی ها هستن اما خوب یکی می ره یکی می میره یکی خمیره جا می مونه. می گم بی بی  این راه پیمایی که می گفتم فرق داشت ها میگه چه فرقی؟ راه که راهه. پیمایی هم که خوب می ریم دیگه یعنی میگی ادماش فرق دارن؟ نمی رن؟ جا نمی مونن؟ نمی میرن؟ می گم بی بی بدم دی وی دی ها رو تبدیل کنن؟ می گه ها بده روش سرود هم بذارن خیلی سرود دوس دارم .



خاطرات بی بی (2)


امروز بی بی زنگ زد که کجایی من یخ زده ام می گم مگه بخاری نداری بی بی ؟ می گه چه ربطی داره خلاصه رفتم و از سر راه هم یه تب سنج سفید و خیلی شیک و خارجی طور خریدم و بردم . بی بی تو چرت بود از زیر مجموعه پتویی که روش بود دهنشو پیدا کردم و درجه رو گذاشتم زیر زبونش جل الخالق سی و چهار درجه بود یک بار دیگه امتحان کردم شد سی و سه دیگه جرات نکردم امتحان کنم گفتم بی بی خوبی؟ بریم دکتر؟ گفت چه ربطی داره؟ گفتم بی بی امروز سرناسازگاری داری ها خوب همه چی به همه چی ربط داره بخاری به گرما مریضی به دکتر گفت ها ولی اون زمون ها نداشت گفتم یعنی چی بی بی؟ گفت یه سالی سر سیاه زمستون هوا خیلی سرد بود برف بود  باید گاز رو از شهرای دور می کشیدن تو لوله  این همه راه می اوردن تهرون بعد تهرون بخاری ها همه از قدرت طلبی شومینه ها  ناراضی اعتصاب کرده بودن گاز رو می گرفتن گرم نمی کردن بعد فشار گاز می اومد پایین کجا ؟ شهرای دور. خلاصه هی می گفتن لباس گرم بپوشین خیلی لباس بپوشین ما هم رفتیم لباس  گرم بخریم اما نبود می گم بی بی چرا نبود؟ می گه خوب ما هم همینو پرسیدیم گفتن قاچاقچی ها لب مرز اعتصاب کردن دیگه لباس گرم وارد نمی کنن گفتیم خوب بهتر پوشاک مید این خودمون بدین اقتصادی تر حتی . گفتن نمی شه. گفتیم چرا اخه؟ گفتن اخه لباس نخ می خواد نخ هم فعلا سرش دست امریکایی هاست نمی دونیم می دن یا نه گفتیم عی بابا حالا چکارکنیم؟ گفتن هیچی یه کم مهربون تر بشینین همه بچسبین به هم تا گرمتون بشه گفتیم همه ؟ یعنی از لر وترک وفارس و  بلوچ وترکمن و اووه اینهمه چجوری اخه جامون نمی شه که گفتن کاری نداره قرعه کشی می کنیم هر کی اسمش در اومد برنده خوش شانس بخاری طلایی می شه گفتیم خوب بعد مجبور شدیم هی بخاری بخریم. روشن که نمی تونستیم بکنیم فقط می خریدیم می گم چرا بی بی؟ می گه خوب هر کی بخاری بیشتری می خرید امتیازش بیشتر می شد شانسش هم برای  برنده شدن بخاری طلایی بیشتر می شد. همه پولامونو دادیم بخاری اخرش هم  حاجی حاجی مرکز  برنده شد نه این که پولش بیشتر بود بیشتر بخاری خرید بیشتر هم امتیاز گرفت حقش بود خدایی  می گم بالاخره  گرم شدین بی بی؟ گفت نه دیگه نذاشتن که  یهو یکی از همین ها که دور نشسته بود بازی رو خراب کرد زد زیر مهره ها 5 تا سرباز هم گروگان گرفت حالا درسته شاه ووزیر دست ما بود ولی بدون سرباز که اصلا بازی نمی شه می شه؟ می گم بی بی چه ربطی داشت  بخاری و سرباز به هم یهو از وسط قرعه کشی پریدی به شطرنج ها همینطور بی ربط.  پتو رو  می کشه رو سرش و می گه گفتم که اون موقع ها هیچی به هیچی ربط نداشت .



خاطرات بی بی (1)


بی بی از صبح پاشوکرده تو یه کفش که بو می آد . تو این سرمای سی سال بی سابقه زمستون همه پنجره ها رو باز کردیم  باز رضایت نمی ده . می گم بی بی بوی چی آخه؟ می گه بوی آدمیزاد. می گم بی بی بوی ادمیزاد اخه؟ یعنی ما جن و پری ایم ؟ از آدم به دوریم ؟ یا چی؟ بی بی یک دونه هل می ندازه تو قوری چایی و می گه سال 92 توی تهران یک برفی اومد این هوا ما چند روز سرکار نرفتیم همون موقع یک روزش من از دم سینما آزادی پیاده خیابونای برف گرفته رو راه اومدم تا نزدیک میدون آزادی یعنی یه جورایی آزادی به آزادی یه نیگا به جیم قامتش می کنیم و با ناباوری می گیم خوب؟ می گه شب که رسیدم خونه تنم بو گرفته بود بوی آدمیزاد می گم بی بی چایی دم کشید بیارم ؟ می گه هعی آزادی خیلی سرد بود پاهامون یخ زده بود دستامون مشت نمی شد مشتامون وا نمی شد می گم بی بی مطمئنی سال 92 بود؟ می گه سالشو نمی دونم ولی بوش خوب یادمه اون سال هم بوی ادمیزاد می اومد .می گم بی بی چاییتو بخور یخ کرد

هر چشم سیاهی که می بینی




به نفس سرد من نیست

عیسی هم که باشم

          تو چون  یهودا،

               مرا انکار می کنی





و من مجدلیه ای تنها



 

 

تو خیال کن معجزه هم باشد

خیال کن من عصای مادربزرگم را بردارم

و قلب تو را به دو نیمه مساوی تقسیم کنم

برای هر نوح ،

              پسری هست

و برای هر عیسا ،

                        یهودایی

همیشه کسی هست

که به رستگاری عشق شک دارد

 

 

 


 

 

 


 

تاریخ کاش عبرت می شد





 سرگذشت جهان را،

               فاتحان می نویسند

      سرنوشت  مرا ،

                      چشم های تو



کمی بیشتر بنشین کمی بیشتر بمان





شب چند دقیقه بلندتر

               و می شود یلدا

لطفا کمی بلند تر بخند

    شاید رسم زمستان عوض شود




 

باران را به نام کوچکش صدا بزنیم




باران چیزغم انگیزی نیست

اما سقف خانه همیشه آوازهای غمگینش را

                        وقتی می خواند که  باران می بارد

خیابان های تهران

دست و صورت شسته

                   بدون آرایش

مثل زنی که تازه در آمده از حمام

و پیچیده دورش پیرهن مرد غریبه ای را که دیشب..

 دیشب کجا دیدمش؟

این شهرکه اصلا بار ندارد

     تا صبح کجا رقصیده بودیم؟

که بعد مست توی کدام هتل تا صبح.. ؟

واقعا تا صبح باریده بود؟

چه حوصله ای دارد باران

وقتی که فردا جز سقف افسرده خانه ،

             کسی اسمش را هم به خاطر نمی آورد



سلام


می شود هیچ نگویم؟ می شود فقط کنارتان بنشینم سرم را بیندازم پایین که کمتر خجالت بکشم از چشم های مهربانتان و هیچ نگویم؟ می شود دوباره با هم پاییز و زمستان را برسانیم به بهار و من هیچ نگویم ؟