بعدی، بعدی و بعدی...

آیا شما هم از آن دسته هستید که تاخیر احتمالی پرواز، نشستن در کنار مسافری آزار دهنده، غذای نامناسب هواپیما و ترس از غیر مطمئن بودن پرواز را تحمل می‌کنید به این امید که بالاخره به خانه خواهید رسید و این حس‌های اذیت کننده تمام خواهند شد؟

همیشه یک امیدی، یک احساس غریبی از آینده‌ای بهتر، تصویری مبهم_ اما نجات دهنده‌_ از روزها، ماه‌ها و یا سالهای بعد برای ما وجود دارد. وقتی همسفر بی‌ملاحظه‌ی شما کیف کوچکتان را با بی‌مبالاتی کنار می‌زند تا ساکی که قرار بود به قسمت بار تحویل بدهد و نداده را به زور در صندوق بالای سرتان جا کند، شما با خودتان خواهید گفت؛ قرار نیست بیشتر از یکی دو ساعت تحملش کنم. بالاخره سفر تمام می‌شود، دوش می‌گیرم و روی مبل جلوی تلویزیون لم خواهم داد. شاید برای همین است که با قدمهای بلند و سریع از فرودگاه خارج می‌شوید، تلاش می‌کنید زودتر از بقیه تاکسی بگیرید و درباره‌ی مبلغ غیرمنصفانه‌ی کرایه با راننده اوقات تلخی نکنید.

شاید مردم به همین دلیل با باز شدن درهای قطار به سمت راهروهای خروجی مترو حمله می‌کنند. شاید برای همین بچه‌ها به دو از مدرسه بیرون می‌آیند و به همین دلیل کارمندان، تعطیلات را در تقویم‌ها علامتگذاری می‌کنند. ما موقعیت‌ها و اتفاق‌های پیش رویمان را به سرعت رد می‌کنیم و ازاین بابت زندگی‌مان بی‌شباهت به سائیدن پیاپی انگشت اشاره به تصاویر گذرای صفحه اینستاگرام نیست. بعدی، بعدی و بعدی.

همه چیز به یک احساس مربوط می‌شود. حس موقتی بودن "اکنون" در روند زندگی. حس بی‌اعتبار بودن آنچه که اکنون با آن سر و کله می‌زنیم. قرار بود دوران تحصیل دبیرستان تمام بشود که به دانشگاه برسیم. در نظرمان دانشگاه همان مبل راحتی بود. بیشتر ما اعتراف می‌کنیم که سالهای دانشگاه، آغاز ماجراهای جدی‌تر و پیچیده‌تری در دوره‌ی پسا نوجوانی‌مان شد. و دانشگاه قرار بود تمام بشود تا شاغل و مستقل بشویم. شاغل شدیم تا ازدواج کنیم. ازدواج کردیم تا بچه‌دار شویم. و بچه‌دار شدیم تا آنها را به سامان برسانیم و به سامان رسیدند تا هر روز با مشکلات زندگی آنها به هم بریزیم و کاری کنیم تا از دردسر دور بشوند تا بالاخره یک نفس راحت بکشیم... شاید نظر شما هم همین است که مبل جلوی تلویزیون جناب مرگ باشد. ولی خب از نشانه‌ها و تحقیقات مذهبی و گاهاً علمی اینطور بر می‌آید که مرگ نیز آغاز یک ماجرای تازه است!

تا اینجای کار هنوز صورت مسئله‌ی ما خودش را نشان نداده و من همچنان درباره یک حس حرف میزنم. اگر برای این حس قرار باشد نامی بگذاریم شاید نزدیکترین‌اش این باشد؛ "چیزی که در حال حاضر وجود دارد را باید تحمل کرد چرا که گزینه‌ی بهتری در جایی جلوتر از خط زمان منتظر ماست."

همیشه ویژن‌های عاری از رنج یا هر وعده‌ای که پایان رنجِ مسئولیت‌پذیریِ ما نسبت به حوادث اکنون را نوید می‌دهند، همگی خود تولید کنندگانِ موذیِ رنج هستند. ما حس آزار دیدن از یک همسفر بی‌ملاحظه را با یک ویژن لذتبخش در خانه تسکین می‌دهیم. احتمالاً کار درست این است که بجای تحمل کردن به او تذکر بدهیم. و در صورت وخامت اوضاع از مهماندار بخواهیم قضیه را حل و فصل کند. درباره غذای نامطلوب هواپیما محترمانه اعتراض کنیم و به شرکت هواپیمایی ایمیل بزنیم. البته استثنائاً ترس از نامطمئن بودن پرواز چیزی نیست که در اختیارمان باشد و با اعتراض و ایمیل زدن مشکل حل نمی‌شود. همینطور با کمی فکر کردن می‌فهمم یک دقیقه زودتر از فرودگاه بیرون رفتن هیچ نقش حیاتیِ عجیب و غریبی را در کیفیت زندگیِ از اساس مستهلکم نخواهد داشت پس بهتر است در حالی که معقول قدم می‌زنم، به چانه زنی درباره نرخ کرایه با راننده‌ای که می‌خواهد مرا به خانه ببرد فکر کنم و جوری با او به توافق برسم که در طول مسیر، کولر تاکسی را از روی لجبازی خاموش نکند.

نادیده گرفتن لحظه‌ها با همه‌ی اعصاب خوردی‌هایی که دارند، ما را به موجوداتی انتزاعی تبدیل می‌کند. انسانهایی که در خیال و محدوده‌ی ذهنی زندگی می‌کنند. این فرار کردن و پناه جستن به ویژن‌های شیرینِ آینده‌ای که هنوز از راه نرسیده ما را به مردمی مبدل کرده که به راحتی فریب می‌خوریم. چرا که اگر خودمان نتوانیم توهم شخصیِ شیرینی را در آینده بسازیم حتماً طعمه‌های مناسبی برای رویاسازان حقه باز خواهیم بود. شارلاتان‌هایی که در کمین جمعیتی "ناراضی از اکنون" نشسته‌اند تا با لفاظی و مسخ عمومی، امیال جاه‌طلبانه‌ی خودشان را اغنا کنند.

بیایید کسی را با هم خیال کنیم که شاید تصویری از آینده‌ی واقعی ما باشد. کسی که هر بار و هر لحظه، ماه و سال را تحمل می‌کند اما ساعت لمیدن روی مبلِ جلوی تلویزیون هرگز از راه نمی‌رسد. این آدمها را در اطرافتان دیده‌اید؟ زنانی که ازدواجی ناموفق داشته‌اند و بنا به شرایطی عجیب، حتی امکان جدایی هم ندارند. کارمندانی که در شغل غیر دلخواهشان استخدام شده‌اند و شهامت یا امکان استعفا ندارند. مردمی که در سرزمینی با ویژگی‌های سیاسی منحصر به فردی متولد شده‌اند و توان یا میلی به مهاجرت ندارند. چه بلایی سر آنها می‌آید؟ نا امید، سرد، سِر. بی تفاوت و خاموش شده برای همیشه. این سرانجام آنهاست؟

بهترین کاری را که در حال حاضر_منظورم همین الان است_ می‌توانم در قبال هر اتفاقی که رخ داده انجام بدهم، لذتی به مراتب شیرین‌تر از لمیدن بر مبلِ رهایی را به من خواهد بخشید. به این شکل است که برای تصویری از آینده هیچ اعتباری قائل نیستم و عملکرد اکنونم را متاثر از یک تصویر خیالی قرار نخواهم داد. آخر من دیگر قصد ندارم بیشتر از این خودم را فریب بدهم. اگر آینده‌ی خوب و آسوده از راه رسید، استقبال گرمی از آن خواهم کرد و خودم را به لذت غافلگیر شدن می‌سپارم و اگر هم نیامد، مهم نیست من با اکنون، کلی کار دارم.

THE KILLING OF TWO LOVERS

ما به هزل، تراژدی با پایان غمگین و یا حتی پایان باز، و به هر جنسی از اندوه و فلاک رها شده در هنر نیاز نداریم. کدام ماجرای پیچیده و دلهره‌‌آوری قرار است به کتاب، فیلم، نمایش، تابلو و مجسمه تبدیل شود و ما را غافلگیر یا حیرت‌زده کند؟ زندگی روزمره‌، قصه‌های امروز ما و دنیا، دیگر چه لزومی دارد به هنر تبدیل شود؟ چه چیزی را هنر قرار است به ما بدهد که همین الان آنرا در خانه یا آنطرف پنجره در خیابان نداشته باشیم؟ مگر قرار نبود هنر، استثناءها را نشانمان بدهد؟ یا تصویری ورای همان‌چیزی که هست را به ما ببخشد؟ مگر روزی هنر قاصدی از ناشناخته‌ها نبود؟ پس چرا سالهاست که دیگر هیچ رمانی و یا فیلمی مارا غافلگیر نکرده؟ نابغه‌ها دیگر حرف تازه‌ای برای گفتن ندارند. برای دنیایی که نولان‌اش تمام شده، فینچرش ته کشیده، وونه‌گاتش مُرده، مَن‌بوکرش سراغ ناداستان می‌رود و اسکارش خمیازه‌های ممتد را می‌پسندد، دیگر لذت و حظِ معنا و تصویر، تقریباً نایاب شده است.

آنچه که ما لازم داریم، تراژدی‌هایی با پایان خوش است. پایان خوش، همان چیزی است که مدتهاست فراموش کرده‌ایم. پایانی که قهرمان‌ها نمیرند، عاشق‌ها به معشوق برسند، کسی، کسی را نکشد. ژوکر درمان شود. بت‌من برود تعطیلات. آخرش هم عروسی بشود.

THE KILLING OF TWO LOVERS یک فیلم خوب که کارگردان احتیاجی ندارد برای تاثیرگذار بودن مخاطب را آزار بدهد. من فکر می‌کنم اثری که خالی از جاه طلبی‌های هنری است تاثیرگذارتر خواهد بود. بنا نیست در دنیایی که ما محکوم به زندگی هستیم، و مرگ اینطور دیوانه روی پوست جهان پنجه می‌کشد، خودمان دائماً پای مرگ را وسط بکشیم. در دنیایی که قرار است با چنگ و دندان سلامت روان خودمان را حفظ کنیم، چرا باید پایان‌هایمان را اینقدر ناخوش کنیم؟

پرستار شب و خانم مسن با لباس خاکستری

شب‌های بیمارستان، شب‌های ساکتی است که به سختی صبح می‌شوند. بیمارها خواب هستند اما نمی‌شود آنقدرها مطمئن بود که همه‌ی آنها خوابیده‌اند. هیچ وقت نمی‌شود فهمید در آن فضای نیمه تاریک شب، کسی واقعاً چشمهایش را بسته است یا صورتش در گودیِ بالش فرو رفته و دارد برای خودش فکر و خیال می‌‎کند. پرستار شیف شب، که عینک شیشه گرد قشنگی دارد، گاهی با موبایل حرف می‌زند و گاهی اگر نوبت تزریق باشد، بی سر و صدا کنار تخت بیمار می‌رود و کارش را مثل هر شب بدون نقص انجام می‌دهد.

این یک رسم قدیمیِ بیمارستانی است که وقتی بیمار از خواب بیدار می‌شود تشنه‌اش است. خیلی گلویش خشک شده و وقتی چند قلپ از آبی که پرستار به دستش داده می‌نوشد، نفس راحتی می‌کشد. بعضی وقتها هم کمک می‌خواهد کمی جابجا بشود آخر نمی‌تواند درست غلت بزند و هیچ چیزی در دنیا بدتر از این نیست که مجبور باشی بخاطر باز نشدن نخ بخیه‌ها در یک وضعیت ثابت بخوابی. پرستار شیف شب همه‌ی این کارها را می‌کند و علاوه بر این، در راهروها هم قدم می‌زند تا مطمئن شود همه چیز با قوانین شبِ بیمارستان جور است.

یک خانم مسنی هم هست که لباس خاکستری رنگ دارد. او می‌آید و خون آبه‌هایی که از شلنگ‌های سرخ رنگ، درون یک محفظه ریخته می‌شوند را داخل یک ظرف استیل خالی می‌کند و با خودش می‌برد. سر شلنگها درون بدن بیمارانی است که تازه عمل جراحی کرده‌اند و بخاطرش درد زیادی را تحمل می‌کنند. این خانم مسن با لباس خاکستری کیسه‌های ادرار را هم تعویض میکند و معمولاً موقع بیرون رفتن لبخند می‌زند و می‌پرسد؛ چیزی لازم نداری؟

من به عنوان همراه بیمار، در تاریکی نشسته بودم و داشتم با نور موبایل "ذهن ذن، ذهن آغازگر" را می‌خواندم. کتاب درباره تکنیک‌هایی برای مراقبه، آرامش ذهن و این جور چیزها بود. بعد چشم‌هایم خسته شد و شروع کردم خیلی آرام، طوری که هیچ بیمار خوابی بیدار نشود و هیچ بیمار بیداری رشته‌ی افکارش پاره نشود قدم زدم. آنجا ته راهرو دری سبز رنگ بود که روی آن نوشته شده بود بدون هماهنگی وارد نشوید. آن خانم مسن با لباس خاکستری را دیدم که وقتی کارش تمام شد آنجا رفت. و پرستار شیفت شب را دیدم که به دنبال خانم مسن با لباس خاکستری از آن در سبز رنگ داخل رفت. همینطوری دلم خواست من هم از آن در سرکی بکشم اما خب قبلش باید با کسی هماهنگی می‌کردم و چون نمی‌دانستم با چه کسی باید هماهنگی کنم از این کار منصرف شدم.

کم کم در امتداد مسیر قدم زدنم از پله‌ها پایین رفتم و در حیاط بیمارستان پرسه زدم. هوا خنک شده بود. هیچ کس آن اطراف نبود و نگهبان سرگرم موبایلش بود. پشت دیوار پارکینگ، لابلای ماشینها، یک سگ برای خودش لمیده بود. معلوم بود خودش را برای خواب شبانه آماده می‌کند. سگ زیر چشمی من را نگاه کرد. سگ می‌دانست که قصد ندارم مزاحم او بشوم. او هم با نگاهش من را متقاعد کرد خسته‌تر از آن است که حتی بخواهد برایم پارس کند. آنوقت من با خیال راحت سیگاری روشن کردم و چراغهای سرخ و سبز بیمارستان را تماشا کردم و نگاهم به ردیف پنجره‌های بیمارستان افتاد که نور مهتابیِ ضعیفی آنها را روشن کرده بود. همه‌ی این ساختمان بزرگ برایم شبیه معبد بزرگی شد. یک معبد در بلندترین نقطه‌ی هیمالیا. جایی که هیچ معبد دیگری ساخته نشده است. بعد، از خودم پرسیدم چرا باید چنین معبدی را در این ارتفاع بلند بسازند. به همین چیزها فکر می‌کردم که دیدم در بلندترین نقطه‌ی معبد، دری باز شد و خدا با سه فنجان نسکافه به داخل معبد رفت. تردد خدا در یک معبد آنقدرها موضوع عجیبی نبود. برای همین سیگارم که تمام شد به ساختمان بیمارستان برگشتم تا کمی به عنوان یک همراه، وظایف همراه بودنم را انجام بدهم. آنجا ته راهرو پرستار شیف شب و خانم مسن با لباس خاکستری را دیدم. هر دو از آن در سبز رنگ بیرون آمدند. خیلی آرام، جوریکه بیمارها بیدار نشوند برای هم ماجرایی را پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. هر کدام یک فنجان نسکافه هم در دست داشتند. من در اتاق نیمه تاریک در همین فکرها بودم که دیدم صبح شد. و چراغها روشن شد. و بیمارستانِ صبح گاهی، منتظر آمدن دکترها برای ملاقات بیماران بود.

خاک خوری

به هر کسی که رسیدم می‌گفت خاک خوردن برای هر کاری لازمه‌ی یادگیری و پیشرفت در آن کار است. او و همه‌ی آدمهایی که هم عقیده‌اش بودند، یک وزنِ لَشِ بدباری از عذاب وجدان را روی شانه‌های ما گذاشتند که روانمان بابت همه‌ی خاک‌هایی که نخورده‌ بودیم دچار حس گناه، ناتوانی و بی‌عرضگی شد.

تا اینکه یک آدم سالمی من را کنار کشید و گفت همه دلشان می‌خواهد درباره دستاوردهایی که داشته‌اند غلو کنند. مخصوصاً نسل قدیمی‌تر که مایل است مسیر رسیدن به هر موفقیتی را صعب‌العبورتر از آن چیزی که واقعاً بوده نشان بدهد. راستش این است که با اینکار می‌خواهند خودشان را خارق العاده و دست نیافتنی‌تر جلوه بدهند. بعد تاکید کرد که گول این بازار گرمی‌ها را نخورم. چون همه‌ی تجربه‌ها مثل یاد گرفتن دوچرخه سواری است. شنیدن تئوریِ اینکه برای راندن دوچرخه چه کار باید بکنی همان قدر به درد نخور است که شنیدن شرح تجربه‌ی یک بزرگتری که یاد گرفتن دوچرخه سواری‌اش را تعریف می‌کند. فقط باید بپری روی زین و یک ده دوازده باری زمین بخوری تا یاد بگیری. اصلاً برای هر کاری، کل فرآیند یادگیری‌اش، خیلی طول بکشد یکی دوماه، نه؛ سه چهار ماه، نه_خرفت باشی_ شش ماه. بالاخره که همه چیز کف دستت است. زمان یادگیری بستگی به آدمش دارد که چقدر توی نخ کار برود و آنرا بقاپد.

نمی‌دانم قدیمی‌ها چه مرضی داشتند که پروسه‌ی تربیت شاگرد را اینقدر سخت می‌کردند. یکسال اول کف مغازه جارو کردن. پادویی اوستا. آفتابه اوستا را پر کردن. کتک خوردن. تحقیر شدن. به نظرم بیشتر شبیه یکجور سادیسم بوده. این همه نقش استاد بروسلی بازی کردن برای چی؟! چیزی غیر از ارضای حس لذتِ سلطه‌گری؟

بعد که کار را یاد گرفتی، با یک حساب و کتاب سر انگشتی خودت می‌فهمی همه‌ی اینها را می‌توانستی در نهایتِ عزت و احترام متقابل و بدون تحمل هیچ رنجی یاد بگیری. به نظر من یادگیری اگر توام با رنج و تحمل مصائب باشد مفت نمی‌ارزد. یک چیزهایی با تعبیر "سنت‌های ارزشمند" از گذشته باقی مانده که نه تنها فضیلتی ندارند بلکه عین حماقت هستند. مثل همین جمله‌ی باید خاک بخوری تا یاد بگیری.

سلام

مردها مریض‌اند. غمگین‌اند، خسته، تیره و ناتوان. اما مردها، از یک روزی، ساعتی، لحظه‌ای، آنی، ناگهان متوجه چیزی می‌شوند. این فهم، آگاهی یا هر اسم دیگری که روی آن می‌گذاریم، مثل یک روح، یک نیروی محاط، شبیه هاله‌ای دربرگیرنده، از جایی ناشناخته می‌آید و در وجود مردها حلول می‌کند. آنها در یک بعثتِ ناگهان، و شاید نوعی جهش کوانتومی، با تمام بافت‌های سلولیِ خود "می‌فهمند" که آدمهای طرافشان، یعنی همه‌ی آدمها و پدیده‌های اطرافشان، موجودات مهمی هستند.

اعضای خانواده‌_هرچه که باشند_در نهایت خانواده هستند. دوستان_با همه‌ی به دردنخور بودن_بالاخره دوست هستند و همکاران_علی رغم تمام خرده شیشه‌هایشان_ هم+کار هستند. حالا همینطور بگیری بروی تا صد پشت غریبه‌تر که شاید سالها پیش او را در یک میهمانی معمولی ملاقات کرده‌ای، در چشمهایش نگاه کرده‌ای، دستش را فشرده‌ای و با لبخند گفته‌ای سلام. حتی اگر فقط یکبار به کسی بگویی سلام، یک ریسمان ناپیدا از یک جای ناپیدای تو بیرون می‌آید و به بخشهای نامرئی وجود او گره می‌خود و او، تا ابد به تو ریسه می‌شود.

مردها، یک خوی باستانی به قدمت تاریخِ وجود انسان دارند. حس حمایت. مردها وقتی بفهمند چیزی مهم است از آن حمایت می‌کنند. اما به شرط اینکه حس کنند "مهم" است. بنابراین بر حسب منافعشان انتخاب می‌کنند. همسر من. بچه‌های من. خانه‌ی من. شغل من. پول من و ...

در یک بحران، مردها بلافاصله برای نجات خانواده خود وارد عمل می‌شوند و نه خانواده‌ی دیگران. اما زنها اینطور نیستند. آنها مادرزاد از همه چیز حمایت می‌کنند. و برای حمایت کردن، آنقدرها درگیر انتخاب نیستند. کافیست چند زن در سالن انتظار دادگستری کنار هم باشند. بلافاصله شبکه‌ی مستحکم حمایتی علیه خشونت تشکیل می‌دهند. درست مثل یک انجمن خواهریِ هزارساله.

بهترین نهادهای حمایتی، سازمان‌‌هایی هستند که توسط زنان اداره می‌شوند و من عمیقاً معتقد هستم که فاجعه‌ی جهانی کرونا به این راحتی‌ها تمام نمی‌شود مگر آنکه همه‌ی تصمیم‌گیری‌های بزرگ را به دست زنان بسپارند. زمین با نیروی زنان دوباره سلامت خواهد شد. همانطور که هر مرد بیمار، با مراقبت یک زن به سلامتی می‌رسد.

اما برگردیم به بحث خودمان. از یک لحظه‌ی عجیب مردانه حرف می‌زدیم. لحظه‌ی تولد زنانگی در مرد. درست وقتی که مردی می‌فهمد همه‌ی آدمها، حیوانات، گیاهان مهم هستند. همه چیز در این دنیا نیاز به توجه دارد. نیاز به حمایت، نگهداری و مراقبت دارد. اینجاست که باید گفت مرد، تازه به بلوغی رسیده که یک زن با آن به دنیا آمده است. من این بلوغ را در برخی از مردان، درست در لحظه‌های احتضار مرگ، وقتی در کهولت و بیماری انتظار مرگ را می‌کشند دیده ام. که چه دیر است. بعضی‌ها را هم دیدم که در نوجوانی و حتی در کوکی بالغ شدند. عده‌ای در سی سالگی و اکثر مردان حوالی چهل سالگی... و برخی، هیچوقت!

این بلوغ عاطفی-احساسی آغاز دوره‌ای تازه در زندگیست. خیلی از عادت‌ها، علائق و رفتارها تغییر می‌کنند. گویی کسی در درون تو شفا یافته. شاید در مردابی تیره، نیلوفری روییده. رنگهای جهان شفاف‌تر هستند. صداها وضوح بیشتری دارند. مسئولیت‌پذیری، اندام تازه‌ای در پیکره‌ی روان توست. و حالا، همه چیز برای تو مهم است.

این روزها، فکر کردم بلوغ این سیاره‌ی مردانه، که قرن‌هاست همه کتاب‌های تاریخ‌اش بوی مرد می‌دهد، قرار است در کدام سال به بلوغ برسد؟ نکند لحظاتی اندک، پیش از تمام شدن دنیا. اینقدر دیر. نکند هیچگاه نرسد! نکند این سیاره ی بیمار، پر از کینه، خشم و نفرت، دچار آن "آنِ" باشکوه نشود. آخر چه وقت می‌شود که الهه‌ای آسمانی نیم نگاهی به زمین مفلوک بیاندازد، که دوباره صلح شود. آدمها به هم نگاه کنند، لبخند بزنند، دست هم را بفشارند و بگویند سلام. می‌دانم حلول این حالت، این بلوغ و این خِرد، تجلی واژه‌ی "سلام" است. و سلام، نام زنانه‌ی خداوند است. و سلام به سال تازه.

فقط مرغ تخم طلا

از آخرین باری که لوبیا سبز کرده‌ام 31 سال گذشته است. خیلی چیزها کاملا از ذهنم پاک شده اما تجربه لوبیا سبز کردن، نه، چیزی نیست که به این راحتی از ذهنم پاک بشود. خوب به یاد دارم که یک لیوان شیشه‌ای بزرگ برداشتم. از همان‌ها که دسته نداشت و پایینش بیضی‌های تورفته‌ای داشت و در خانه‌ی همه یک دوجین از آنها بود. لوبیاها را لای دستمال کاغذی گذاشتم و بعد از مرطوب کردنشان آنها را به دیواره لیوان چسباندم. بعد از گذشت دو روز لوبیاها شکاف خوردند و چیز سبز ظریفی از درون شکاف بیرون آمد. هر روز بیشتر و بیشتر به بیرون سرک کشید و رشته‌های باریک سفیدی از آن رویید و مثل کلاف کوچکی دیواره لیوان را پوشاند. بعد لوبیاها را در باغچه کاشتم. بلند شدند و محصول دادند. بعد به تجویز خودم ویتامین ث و آب قند پای ساقه‌ها ریختم. و هر روز منتظر شدم. من دنبال چیز دیگری بودم. برایم علم مهم نبود. شکوه و عظمت جوانه زدن و روییدن اهمیتی نداشت. حتی علاقه‌ای هم به کشاورزی و برداشت محصول نداشتم. من جدی‌تر از هر آدم جدی که می‌شناختم، مصمم‌تر از همه آدمهایی که می‌شناختم منتظر بودم. من در هفت و اندی سالگی، باور داشتم که این لوبیاها ممکن است ناگهان آنقدر رشد کنند که از ابرها بگذرند و من از آن بالا بروم و باقی قصه‌، که همه بلد هستند. حتی برنامه‌ریزی کرده بودم بی‌خود وقتم را با چنگ سحر آمیز و باقی دری‌وری‌ها هدر ندهم. فقط مرغ تخم طلا.

وقتی خواهرزاده کلاس اولی ام ازم خواست برایش لوبیا سبز کنم تا پشت مانیتور به خانمشان نشان بدهد به این فکر کردم اگر آنروزها که کلاس اولی بودم، یک روز در زمان سفر می کردم و به امروز می آمدم، با دیدن لپ تاپ و موبایل و کلاس آنلاین چه اتفاقی برایم می‌افتاد؟ شگفت زده و خوشحال می شدم؟ دانشمند می‌شدم؟ خیلی عاقلتر از اینی که الان هستم بودم؟

ازش پرسیدم خودت چرا اینکار را نمی‌کنی؟ گفت وقت ندارد. گفتم این لوبیاهایی که برایت سبز کرده‌ام ممکن است لوبیای سحر آمیز باشند و یک صبح بیدار بشوی ببینی سقف سوراخ شده و تا بالای ابرها رشد کرده‌اند.

پوزخند زد.

گفتم: «راست میگم» و پرسیدم: «از ساقه‌هاش بالا میری؟»

همراه با پوزخندش سری به نشانه تاسف تکان داد و رفت پلی استیشن بازی کند.

بعد به این فکر کردم چه فضیلتی در خیالبافی ما بود. اینکه خیلی چیزها را باور می‌کردیم را می‌گویم. این ممکن الوجود بودن اوهام در جهان حقیقی چه فایده‌ای داشت؟ راستش به این نتیجه رسیدم هیچی. ما هیچ برتری نسبت به بچه‌های امروز نداشتیم. او برای چه وقتش را با لوبیا سبز کردن هدر بدهد؟ او لوبیا را در غذا می‌خورد. همین. نه قرار است کشاورز بشود و نه قرار است تنها در جزیره زندگی کند. او در حال ریختن استراتژی‌های پیچیده برای پشت سر گذاشتن مراحل یک بازی کامپیوتری است که اگر همین الان بنشیند و به من توضیح بدهد قصه از چه قرار است باز هم متوجه‌اش نمی‌شوم. او دارد ذهنش را برای دنیای مدرن آینده ورزیده می‌کند. دنیایی که دیگر دنیای مورد علاقه من نیست.

من به هیچ کس نگفتم، اما 6 عدد لوبیا را هم مخفیانه برای خودم سبز کرده‌ام و پشت پنجره اتاق خوابم گذاشته‌ام. و این یکی را که اصلاً به هیچ کس دیگر نگفته‌ام که همین دیشب، وقتی برای آب خوردن از خواب بیدار شدم، کمی لای پرده را کنار زدم و یک چیزی را بعد از سی و یک سال، دوباره چک کردم...

مردی که هفتاد هزار خروس داشت

امروز در یک ویدئو مردی را دیدم که نامش آقای سانگ بود و هفتاد هزار خروس داشت. او در یک مزرعه بزرگ زندگی می‌کرد که یک طرف آن را درختان سرو پوشانده بودند و طرف دیگرش مثل دشتی بی‌انتها به افق می‌رسید. او هر صبح درِ یک سوله بزرگ را باز می‌کرد و سوار موتورسیکلتی می‌شد که به انتهای آن یک واگن پر از خوراک خروس وصل شده بود. مرد جلو حرکت می‌کرد و هفتاد هزار خروس دنبال موتورسیکلت می‌دویدند. از دوردست شبیه رودخانه‌ای سرخ‌رنگ بود که در مرغزاری وسیع به خود می‌پیچید. آقای سانگ با لبخندی دائمی چرخی در مزرعه ‌زد تا مطمئن شود همه‌ی هفتاد هزار خروس بیرون آمده‌اند. بعد با بیل، خوراک آنها را به آسمان ‌پاشید. ذرات زردرنگ خوراک خروس‌ها، زیر نور خورشید، درست مثل مائده‌هایی آسمانی بر سرشان فرو می‌ریخت.

مرد مزرعه‌دار به نظر تنها بود و زن و بچه‌‌ای در کار نبود. آخر دیدن چنین صحنه‌ای چیزی نیست که بچه‌ها دلشان نخواهد ببینند و یا به دیدنش عادت کرده باشند و بجایش بخواهند در خانه تلویزیون تماشا کنند. اما آن اطراف هیچ بچه‌ای به این طرف و آنطرف نمی‌دوید و از خوشحالی فریاد نمی‌زد.

آقای سانگ برای اینکه موتور سیکلتش را در حین غذا دادن به خروس‌ها براند تا دانه‌ها را همه جا بپاشد، از دوستش کمک می‌گرفت. در ویدئو نامی از او برده نشد و حتی چهره‌ی دوستش‌ معلوم نبود. ولی متانتش در راندن موتورسیکلت او را آدمِ توداری نشان می‌داد و احتمالاً بهترین و تنها دوست آقای سانگ به حساب می‌آمد.

آنها وقتی همه‌ی دانه‌ها را پخش کردند، هر دو نشستند و خروس‌ها را تماشا کردند که پیوسته به زمین‌نوک می‌زدند. حتی آقای سانگ یک عکس سلفی با خروس‌هایش انداخت که اینکارش باعث خنده خودش شد و فضایی دوستانه‌تر را در آن مزرعه بوجود آورد.

به فکرم رسید شاید مرد مزرعه‌دار از دوستش بخواهد به داخل ساختمان بروند و باهم قهوه بخورند. اما دیدم از آنجایی که هر دو چینی هستند شاید چای را ترجیح بدهند و ‌موقع نوشیدن چای سبز درباره اتفاق‌های مربوط به مزرعه گپ بزنند. به هرحال چنین مزرعه بزرگی با هفتاد هزار خروس مسائل مربوط به خودش را دارد و برای اداره‌ی آن نیاز به برنامه‌ریزی و همفکری است.

مرد مزرعه‌دار تا غروب که دوباره همه پرندگانش را به داخل سوله ببرد گاهی از پنجره به آنها نگاه می‌کرد. شاید پیش خودش فکر کرد که بد نباشد یک روز با کمک دوست کم‌حرف خودش یکبار دیگر ‌خروس‌ها را بشمارند. اما احتمالاً خیلی زود از این فکر منصرف شد و به جایش فکر کرد بهتر است چندتا از خروس‌ها را به دوستش هدیه بدهد. آخر ممکن است دوست متواضع او بعد از غذا دادن به خروس‌ها احساس کرده که به آنها دل بسته است و بدش نمی‌آید در باغچه محقرش چند خروس سرحال داشته باشد. آقای سانگ از این فکر خوشش آمد و به خودش یادآوری کرد با اینکار کسی نمی‌فهمد که او چندتایی کمتر از هفتاد هزار خروس دارد. 

بی رازی

بعضی وقتها فکر می‌کنم دیگر هیچ رازی در این دنیا باقی نمانده است و برای آدمها هم رازی وجود ندارد. و زندگی کردن در دنیایی که همه چیزش معلوم باشد آنهم در کنار آدمهای بی‌راز، چیز دندان‌گیری نیست. آخر سرشت رازها به پنهان بودنشان تا ابد است و آدمها هم با رازهایشان جذابتر هستند و این جذابیت لحظه‌ای که رازی برملا شد، ناگهان فرو ریخت.

الان مردم به رازهای بی‌اهمیت علاقه بیشتری دارند. آنها رازهایی را دوست دارند که از خطاها و اشتباهات دیگران ساخته شده و آن جنبه‌ی اسرار‌آمیز رازها طرفدار ندارد. کار به جایی رسیده که آدمها همه چیزشان را خودشان فاش می‌کنند تا دیگران بیشتر دوستشان داشته باشند. آخر ما هی خوشمان می‌آید از رازهای همدیگر سر در بیاوریم و اینکار باعث می‌شود سرگرم بشویم و حواسمان نیست هیچ وقت هیچ رازی بعد از فاش شدن باعث نشد صاحب راز دوست‌داشتنی‌تر بشود.

دنیای جدید هم دلش می‌خواهد انسانها به بی‌راز بودن عادت کنند. برای همین تا جایی که می‌شود تکنولوژی به سمت ایجاد دوستی‌ها و صمیمت‌های بی‌خودی می‌رود. آنقدر که فکر کنی وقتی رازی را برای هزاران نفر فاش کردی، محبوبتر هستی. یک زمانی رفیق یکی بود و همراز یکی بود و آن هم رفیق جانی، رفیق دلی، رفیق رگی. و دنیا خیلی شبیه به مسعود کیمیایی بود.

علم هم چه بد شروع به فاش کردن رازهای جهان کرد. اولش خوشمان آمد اما بعدش کمتر طبیعت را دوست داشتیم. آن حالت احترام به هیبت جنگل، تقدس خورشید و ستاره‌هایی که راهنمای تقدیرمان بودند از بین رفت. دیگر دریاها به سرزمین‌های ناشناخته راه نداشتند و دنیای قصه‌های عجیب و اسرارآمیز به جهانی پژوهشی و آزمایشگاهی مبدل شد.

تصمیم‌های ما، عشق‌های ما، اندوه‌ها و سرخوشی‌های ما رازهای بزرگی هستند خیلی مگوی‌تر از چیزی که گمان می‌کنیم. کسی که رازهای خودش را فاش می‌کند، زندگی ملولی دارد. هرکاری کند، باز هم شبها احساس خالی‌بودن را با خود به تخت خواب می‌برد. چقدر ما راز نگهداران خوبی نبودیم. چقدر بی‌رحم چوب حراج زدیم به هر چیز که داشتیم.

باد در مرغزار

من به عنوان مدیر بخش استراتژی یک هولدینگ تبلیغاتی، در کنار مدیر بخش خلاقیت یعنی آقای پ (به دلایل اخلاقی-امنیتی میلی برای آشکار کردن هویت وی ندارم) مشغول به کار هستیم. ما هرصبح با هم قهوه می‌نوشیم و در روزهای پُرکار، از دور به نشانه‌ی دوستی برای هم سر تکان می‌دهیم. همینطور برای صرف ناهار، در سالن غذا خوری شرکت، هردو بر سر یک میز ناهار می‌خوریم. مکالمه‌های ما محدود، حساب شده و بسیار کاربردی است. درباره اتفاق‌های داخلی و مهم شرکت گفتگو می‌کنیم، از اینکه چطور باید ترافیک پروژه‌های مشترک را به نحوی شایسته‌ کنترل کنیم و اینکه برای برنده شدن در مناقصه‌های جدید، چطور به نقطه نظرهای مشترکی برسیم.

آقای پ به ضرورت حرف می‌زند. شمرده و مودب غذا می‌خورد. مبادی آداب است. هرگز قهقه نمی‌زند و با دیگران رفتاری محترمانه دارد. همه‌ی این خصوصیات، او را تا حد زیادی شبیه به خودم می‌کند که این یک امتیاز بسیار ارزشمند در تعاملات شغلی محسوب می‌شود.

آن یکشنبه زمان ایستاد. درست وقتی که منتظر بودم تا آقای پ با دو قوطی نوشابه که از وندینگ‌ماشین فروشگاه شرکت خریده بود بر سر میز ناهار برگردد. همزمان با ایستادن زمان و کند شدن تصاویر، از دست پاچگی، دستم به شیشه روغن زیتون خورد و سقوط کرد.

در بین کارمندان، زنی زیبا با اندامی مسخ کننده وارد سالن غذاخوری شد. لبخندِ روی صورتش، شمایلی آشکار از هوشمندی بود. موهایش در بادی که نمی‌دانم از کجای سلف شروع به وزیدن کرد نیمه افراشته در آسمان تاب می‌خورد! نگاه‌هایی گذرا و دقیق به اطراف داشت و به همه لبخند می‌زد. کمی از سپیدی دندانهایش وقتی لبخند مختصری به من زد می‌توانست طلوعی انتزاعی از درخشندگی ماه باشد که ساعت 12 ظهر، با نادیده گرفتن حضور خورشید، عجیب و شگفت انگیز، از پشت ماسه‌های سرخِ پهناوریِ لبهایش طلوع کرده است. اما همه‌ی اینها، هیچ کدام به حیرت انگیزی ساق پاهایش نبود. چطور ممکن است یک گونه‌ی انسانی بتواند چنین پاهایی کشیده، زیبا و سکرآور داشته باشد. اگر مکتبی در دنیا باشد که زنان باید روی دستهایشان راه بروند تا پاهایشان آسیب نبیند، من از طرفداران پر و پا قرص آن مکتب فکری خواهم بود. به عقیده من همه چیز از پا آغاز می‌شود.

خیره به زن اغواگر بودم و همه‌ی اطراف تار بود. بعد خیلی ناگهانی و خودبخود تصویر زن تار شد و تمرکز نگاهم به پشت سر زن منتقل شد. آقای پ هم در حالی که دوقوطی نوشابه در دست داشت، در آستانه‌ی در سالن غذاخوری ایستاده بود و مبهوت به زن نگاه می‌کرد و شوربختانه به محدوده‌ای زل زده بود که طبق قانونی تازه وضع شده، دیگر قلمروی خصوصی من محسوب می‌شد. پاهای بی‌نظیر زن.

حالا شیشه روغن زیتون به زمین رسید و شکست!

همراه آقای پ به زیر میز رفتیم و مشغول تمیز کردن شیشه خرده‌ها شدیم. هر دو ساکت و شاید فرو رفته در خلسه‌ای ناشی از آنچه لحظاتی قبل دیده بودیم. همانطور که زیر میز دور خودمان می‌چرخیدم، ناگهان ظرف سالادِ یکی از کارمندان که کنار میز ما ایستاده بود از دستش افتاد و به فاصله‌ی دو اینچ قبل از اصابت به زمین توسط آقای پ که مثل من در زیر میز چمباتمه زده بود گرفته شد. این سرعت عمل چیزی فراطبیعی بود. صاحب ظرف سالاد آنرا از آقای پ گرفت و تشکری کوتاه کرد و دور شد. آقای پ به من لبخندی مصنوعی زد و با بلاهتی ساختگی گفت: «شانسی گرفتمش!». من هم لبخندی از جنس خودش نشان دادم.

روزها گذشت و من در تمام موقعیت‌های مختلف، خانمی با پاهای مسحور‌کننده را زیر نظر داشتم. خانم زیبا با پاهای خیال‌انگیز در جلسه، خانم زیبا با پاهای بی‌همتا در اتاق سیگار، خانم زیبا با پاهای رقصان در راهرو، خانم زیبا با پاهایی مست‌کننده در حیاط و آقای پ در تمام این موقعیت‌ها مثل عنصری همیشگی در پس زمینه‌ی تصویر حضور داشت و امتداد نگاهش به آن پدیده‌ی خارق‌العاده بود.

این موضوع داشت دلخوری من را از آقای پ به درجه‌ای می‌رساند که وادارم می‌کرد هر طور شده به او بفهمانم باید خیلی زود کنار بکشد. برای همین یک ظهر، برخلاف روزهای دیگر، برای صرف ناهار سر یک میز دیگر نشستم. آنروز آقای پ دیگر برایم سرتکان نداد و فهمید که تمایلی به معاشرت ندارم.

حضور بی‌امان آقای پ با توجه به استراتژی راهبردی‌ام برای به عقب راندنش، موثر نبود. چرا که حالا بسیار گستاخ‌تر و در شعاع کمتر از 3 فوت از خانم دلفریب با پاهای‌حیرت‌انگیزش پرسه میزد. شکی وجود نداشت که آقای پ درصدد تصاحب آن پاها بود. اتفاقی که هرگز و به هیچ قیمتی اجازه رخ دادنش را نمی‌دادم.

اگر بخواهم تاریخ دقیقی برای آغاز رویارویی مستقیم با آقای پ در نظر بگیرم، آن لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که در راهروی خلوتِ طبقه سومِ ساختمان شرکت، گفتگوی خانم زیبا با پاهای درخشان را با آقای پ دیدم. گفتگویی که با لبخند و لوندی‌های خانم دلربا با پاهای نشئه‌آورش در مقابل آقای پ حسابی حالم را خراب کرد. ساعتی بعد، به دفتر آقای پ رفتم تا رو در رو و صادقانه با او صحبت کنم. در اتاق کسی نبود. داخل رفتم و در را بستم. شاید کمی کنجکاوی باعث شد به وسایل روی میز نگاه کنم. باور کردنی نبود. آقای پ به من گفته بود بچه تهران است و اجدادش ساکن محله‌ی تجریش بوده‌اند.

اما حالا چطور امکان داشت نشان اصیل خاندان نابه‌شیما* روی میز او باشد؟ همینطور یک نسخه از بوشیدو* بین کاغذهای روی میز ناشیانه پنهان شده بود. دیگر هویت آقای پ برایم روشن شد. گرفتن آن ظرف سالاد در فاصله دو اینچی زمین. آقای پ بی‌تردید یک سامورایی بود. از آخرین بازماندگان طریقت هاگاکوره*. او هم مثل من زندگی دوگانه‌ای داشت.

در اتاق باز شد. آقای پ در آستانه ایستاده بود و من را تماشا می‌کرد. گفتم: «جناب پ، بوشیدو میگه: 8 صفت برتر را رعایت کنید. وفاداری، حق شناسی، رشادت، عدالت، صداقت، ادب، متانت و شرافت. تو به کدوم عمل کردی؟ اسم خودتو گذاشتی سامورایی؟»

آقای پ گفت: « دوست خردمندم. من تنها پایبند به شوگانم هستم و همه اصول هاگاکوره رو مو به مو رعایت می‌کنم. این تویی که اصل وفاداری رو رعایت نکردی. نشنیدی که بوشیدو میگه: اگر می‌بازی، جانانه بباز؟»

گفتم: «من مبارزه‌ای رو با تو شروع نکردم که بخوام ببازم. اما حالا، جناب پ، در نظر داشته باش که بوشیدو میگه: طریقت سامورایی مرگ است. آنجا که میان مردن و زنده ماندن دو دل باشی، بی‌درنگ مرگ را برگزین.»

آقای پ چشمانش را نازک کرد. لبانش را به هم فشرد و مصمم گفت: « باشه. فقط بگو کجا؟»

گفتم: «قبلا بهش فکر کردم. ورامین.»

 

این اختلاف، به طور دقیق برای کسی آشکارنیست. اما هم من، و هم آقای پ خوب می‌دانیم این نزاع به جزئیاتی مربوط می‌شود که برای هر کدام از ما نقشی حیاتی دارد. پای شرافت در میان است و پای پاهای بی‌نظیر خانم دلربا. زندگیِ دوگانه ما در مقام کارمندانی که حالا طبق آئینی هزارساله روبروی هم ایستاده‌اند شاید برای همه آنهایی که ما را به عنوان یک شهروند معمولی می‌شناختند تا ابد مخفی باقی بماند. امروز تنها یکی از ما از این مرغزار به خانه بر می‌گردد. آنکه زنده بماند صاحب شایسته‌ی ساقهای خانم دلفریب با پاهایی فراموش نشدنی خواهد بود.

ما در علفزاری واقع در ورامین، درست قبل از نی‌زارهای رقصان و مردابهای پنهان آن حوالی، روبروی هم ایستاده‌ایم. هر دو کاتانا*های خود را در دست داریم که نشانه شرافت ماست. کاتانای من ساخته‌ی بهادر است که از مریدان هنر شریف جناب مونه چیکا* ست. بهادر شمشیرساز، در مقام یک در و پنجره سازِ درهای یو پی وی سی است و مانند ما زندگی دوگانه‌ای دارد. همچنین فهمیدم کاتانای آقای پ نیز ساخته‌ی ناصرآقا از مریدان هنرمندی بزرگ به نام موراساما* است. او نیز در زندگی دوگانه‌اش یک صافکاری نقاشی در سه راه قپان دارد.

ما بی‌حرکت با گاردهای خود ایستاده‌ایم. به آقای پ می‌گویم: «بعد از کشتن تو، خانم دلربا با پاهای توصیف ناپذیر، رو به چنگ میارم و ازش یه سابورائو* می‌سازم.»

آقای پ جواب داد: «خواهیم دید دوست من.»

باد در علفزار می‌پیچید و خبر پیوستن روح یکی از ما را به عنوان آخرین بازماندگان سامورایی به ارواح بزرگی مانند شیمیزو یوشی هیسا*، یوسوگی کنشین*، توکوگاوا ایه سو*، هاتوری هانزو* وتاکدا شینگنِ* فقید می‌رساند.

پاورقی:

 

خاندان نابه‌شیما: سومین حکمران منطقه ای که امروزه در ژاپن استان ساگا نامیده می شود.

بوشیدو: قوانین و راه و رسم سامورایی ها. بوشیدو تلفیقی از اصول و مبانی سه دین شینتویسم، بودیسم و کنفوسیانیسم است

هاگاکوره کیکیگاکی کتاب راهنمای عملی و روحانی برای یک جنگجو است که بر اساس مجموعه نوشته های سامورایی فقید یاماموتو چونه توموتسونه تومو در سالهای 1709 تا 1716 میلادی نوشته شده است.

کاتانا: شمشیر سامورایی

مونه چیکا: شمشیر ساز مشهور ژاپنی

موراساما: شمشیر ساز مشهور ژاپنی که خود یک ساموراییِ نامی بود

سابورائو: از ملازمان درجه بالای نجیب زادگان ژاپنی

شیمیزو یوشی هیسا: سامورایی شهیر ژاپنی

یوسوگی کنشین: سامورایی شهیر ژاپنی

توکوگاوا ایه سو: سامورایی شهیر ژاپنی

هاتوری هانزو: سامورایی شهیر ژاپنی

وتاکدا شینگنِ: سامورایی شهیر ژاپنی

توضیحات: برای علاقه مندان، فیلم موساشی، سامورایی دیوانه را پیشنهاد میکنم. مارتنی از خشونت و کشتار.

رمزگشایی ناخودآگاهی

«تکلیف‌ها بیهوده مشخص نشدند، مشخص نشدن بیهوده رنگ نیانداخته بر تکلیف‌ها...»

این جمله‌ای است که توی سرم تکرار می‌شود و غیرارادی زمزمه‌اش می‌کنم. به نظر کاملاً بی‌معنی و حتی می‌شود گفت که نشانه‌ای از ابتلا به زوال عقل است. اما یکی که یادم نیست چه کسی بود کما اینکه خودم بوده باشم می‌گفت؛ با رمزگشایی از هذیان‌هایی که می‌گوییم، می‌فهمیم که ناخودآگاهمان پیوسته سعی دارد پیامهایی را به ما برساند. پیامهای ناخودآگاهی ممکن است در تکرار بی‌امان یک ترانه‌ی کوچه‌بازاری یا حتی جمله‌های ریتمیک مبتذل به زبانمان جاری شوند. این پیام‌های پنهان، بعضی وقت‌ها در رویا و گاهی از فرافکنی در آدم‌های پیرانمون جلوه می‌کنند به این شکل که در روز، دو یا سه نفر موضوعی مشترک را با ما در میان می‌گذارند.

نمی‌دانم خودم یا یکی دیگر از صاحب نظران بزرگ در این حوزه می‌گفت؛ نباید از کنار هر پرت و پلایی به سادگی گذشت بلکه باید آن را رمزگشایی و تکنیکهای متعددی را برای تفسیر این دست چیزها به کار بست.

مثال1: به این پرت و پلا خوب دقت کنید؛

تو اگه با من قهری، من که آشتی‌ام...گُله گُله هر شهری عمری کاشتی‌ام... اگه بری از پیشم من دوستت دارم... دوباره فدات میشم صد هزار بارم! (تکرار با صدای جمعیت)

از منظر خودآگاهی:

در نگاه اول به نظر می‌رسد که ترانه سرا و خواننده از نوعی جنون ادواری رنج می‌برند. چرا که «گُله گُله» کاشتن آنهم در شهر‌های متعدد کاملا بی‌معنی است. همچنین چطور ممکن است شرط دوست داشتنِ معشوق، رفتن‌اش باشد. معمولاً یکی باید بماند تا دوستش داشته باشیم و نیز آدمی یک بار برای یکی فدا می‌شود و توانایی صدهزار بار فدا شدن وجود ندارد. مگر اینکه یکبار فدای صد هزار نفر بشوی.

از منظر رمزگشایی ناخودآگاهی:

در اینجا منِ برتر در اَبَرآگاهی، به منِ مادون می‌گوید؛ سعی نکن با من قهر کنی، تو محکوم به عشق منی. گمان مکن که مرا در هفت شهر عشق جا گذاشته‌ای. نه من همه جا با توام و تو گمان می‌کنی مرا ترک کرده‌ای و بدان که در هزاران تولد و زندگیِ کارمیک عاشقانه تو را دوست خواهم داشت.

مثال2: به این دری وری دقت کنید:

این شبی که میگم شب نیست، اگه شبه مث اون شب نیست، امشب مث دیشب نیست، هیچ شبی مث امشب نیست.

از منظر خوداگاهی:

به نظر می‌رسد شاعر و خواننده از نوعی عارضه ذهنی رنج می‌برند. تکرار بی‌امان واژه «شب» توامان می‌تواند گواهی بر وسواس فکری ترانه سرا و تهی گاهیِ ذهنیِ خواننده نیز باشد.

در تفسیری متفاوت‌تر ما با نظری مواجه می‌شویم که از جایگاهی ویژه این موضوع را بررسی می‌کند. مانند نطق آقای محسن نامجو در یک دانشگاه آمریکایی و پیش روی تعداد زیادی دانشجوی موسیقی وقتی این آهنگ پخش می‌شود و او دکمه پاز را می‌زند و با جدیت تمام می‌گوید این ترانه سرشار از خلاقیت است زیرا با موسیقی کلمات صحبت میکند و معنا، دیگر اهمیتی ندارد.

ریشه چنین نظری بر مبنای مباحثی است که برای اولین بار آقای رضا براهنی در جامعه ادبی ایران مطرح نمودند و به ریتم و آهنگ کلمات و نظم و چیدمان آنها بر اساس هارمونی هجای آنها پرداختند. در اینجا برخی از منتقدین که بنده نیز با آنها هم عقیده هستم در موضعی کارشناسانه و نقادانه بر تفسیر آقای نامجو گفته‌اند؛ زر نزن گُتو بخور.

از منظر رمز گشایی ناخودآگاهی:

در اینجا پیام ناخودآگاهی به ما، فاقد پیچیدگی است. و این موضوع مهمی است که بدانیم الزاماً برخی از پیامهای ناخودآگاهی پیچیده نیستند. بنابراین می‌توان گفت که پیام ناخودآگاهی در این شعر چنین است:  امشبم بیا.

اما در خصوص هذیان ذهنی خودم اینطور متوجه شدم که ناخودآگاهم از روشن نشدن بعضی از تکلیفها در زندگی‌ام شاکی است و قصد دارد تاکید کند هر طور شده در این هفته تکلیف خیلی چیزها را روشن کن. تکلیف ناشر، تکلیف مذاکرات شغلی و تکلیف چند خرده ریز دیگر.

هیچ چیزی نیست که بیهوده گفته شود و فاقد معنا باشد. حتی مزخرفترین چیزها لااقل چند پیام پنهان در خود دارند.

پ.ن: درصورت نیاز پیامهای ناخودآگاهی شما را با حرفه‌ای‌ترین تفسیر و نازلترین قیمت رمزگشایی می‌کنیم.