همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

زاد روز زیبای حضورتو

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر همه .

یکشنبه 16 ام اسفند نود و چهار هم از راه رسید .خیلی زودتر ازونی که فکرش رو میکردم و فندق کوچولوی ما یک ساله شد .

تمام آرزوهای خوب برای تو پسرم ، در سایه الله و صاحب الزمان همیشه رو به تعالی و رشد باشی مادرکم .

در کنار تمام شادیها و تبریک ها بابت تولد قشنگ یونای عشقم که از پنج شنبه گذشته شروع شد ، بعلت اینکه عمه جونش یه روزه از تهران اومد دیدن یونا و ما که میخواستیم یه مهمونی خودمونی روز تولدش بگیریم ،‌جشنمون رو 3 روز عقب انداختیم تا عمه جان هم حضور داشته باشن ، مدام سوال همیشگی تو ذهنم تکرار میشه .

اینکه تو این یک سال من چه مادری بودم ؟آیا یونا از بودن کنار ما لذت برد همونطور که ما شاد بودیم ؟

آیا خداوند از عملکرد یک ساله من بعنوان مادر راضی بوده ؟

آیا من لیاقت یدک کشیدن نام پر صلابت و جلیل مادر رو دارم ؟

گاهی اوقات به این چیزها فکر میکنم که خنده های یونا کنار ما از ته دلشه و اگر در حدی از رشد عقلی می بود که توانایی انتخاب داشت ما رو بعنوان خانواده اش انتخاب میکرد ؟

در هرحال من تمام سعی ام بر این بود که مادر خوبی باشم ، کم نگذارم و همیشه درکنارش و مشوقش باشم .

فقط می تونم بگم : زیبای من روز میلادت هزار هزار بار مبارک باد.

اندکی صبر سحر نزدیک است

بسم الله الرحمن الرحیم

حال خودمو تو این روزها با حال سال گذشته ام که مقایسه میکنم پی به کوچکی و بی مقداری وجودم میبرم .

از حال پریشونی که سال قبل داشتم . یادم میاد ، بر خلاف انتظارم روزهای پایانی بارداری ام سخت از سخت بر من گذشت و پر از استرس بودم که حتی از یادآوری اش پریشون میشم .کمی شاید هم بیش از کمی افسردگی بارداری گرفته بودم و در کنار اینها حرفها و جنگ و جدل روحی روانی داشت منو از پا درمیاورد .راستش رو بگم هیچ تمایلی به اومدن یونا نداشتم .از اینکه کماکان بارداری ادامه دار بشه راضی تر بودم تا شاهد تولدش باشم اونم نه به میل خودم .

هنوزم خودم رو برای انتخاب اشتباه دکترم سرزنش میکنم که به هیچ وجه ازش راضی نبودم ،‌هنوزم وقتی میشنوم دیگران شب زایمانشون میرن آرایشگاه ،‌ میرن آتلیه ، میرن مهمونی ،‌ بغض میکنم و اعصابم خط خطی میشه .هنوز کسی نمی دونه من 3 روز کامل قبل زایمانم اشک ریختم .وقتی میگم کامل دروغ نگفتم .لحظه ای اشکم بند نمی اومد .وحشت داشتم .از همه چیز که مطمئناً اون همه چیز ناشی از افسردگی ام بود .

نمی خوام دیگه ادامه بدم ،‌بایـــــــــــــــــــــد فراموش کنم .باید به لحظه های خوب الان فکر کنم ،‌ اگرخاطره خوشی ندارم ، اگر حتی 1 دونه عکس از بیمارستانم ندارم ، راست میگم من حتی 1 دونه عکس از بیمارستان ندارم ،‌ حتی فیلم هم نگرفتم چون نمیخواستم خاطره ای برام بمونه .هیچ چیز زیبایی برام نداشت اون 24 ساعت لعنتی .تنها تنها نقطه شیرین اون بیمارستان لحظه شیر دادنم به یونا بود که روز اول بی وقفه تو بغلم میگرفتم و ازینکه میتونستم بچه ام رو آروم کنم خوشحال بودم .وقتی بیمارستان به اون مجهزی با کادر پرستاری داغون که بعد عمل یه مسکن به من نزدن و من تنها خاطره ام درد و درد و درده .فرک کنین من تا 24 ساعت با بیهوشی اتاق عمل که داشتم مابقی درد جراحی رو تحمل کردم .خودم هم فکر میکردم طبیعیه .بعد که اعتراض کردیم فرمودن نگفتی بعد عمل مسکن میخوای !

خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود تا نتونم از ته دل بخندم .

اما ..............................

اما امروز از همیشه خوشحال تر و راضی تر هستم .از اینکه خدا یه هدیه به نام بچه به ما داده .یه هدیه شیرین .یه شیرینی موندگار .یه نعمت بزرگ .به همه خاطرات بد و تلخم پشت میکنم و با پسر خوشگلم از این روزهای خوبمون لذت می برم.

ورود به ماه آخر از سال اول

بسم الله الرحمن الرحیم

این قافله عمر عجب میگذرد ها .دریابیم ، دریابیم که دارد میگذرد .

آقا پسر ما جمعه گذشته نرم و آروم به ماه 12 ام زندگیش پا گذاشت .اونقده نرم و آروم که فراموش کردم ماهگردش رو.

شب قبلش به صورت مخفیانه بردیمش آتلیه

حالا چرا مخفیانه ؟ چون قراره عکس هاش رو برای رو تولدش رونمایی کنیم و ازونجایی که بعضی نزدیکان ، که دقیقاً خانواده همسر باشن ، بیش از اندازه در مورد سورپرایز بی تحمل هستن و اگه عکس ها روببینن بلافاصله تو تمام صفحات اجتماعی و عکس پروفایل تک تکشون عوض میشه ،‌به صورت مخفیانه و سکرت باقی ماند.

جشن تولد هم چون 16 ام اسفند ماه ، یکشنبه است و داخل ایام فاطمیه و من هم وقت آنچنانی نداره موکول شد به تعطیلات عید .البته تولد و دندونی با هم .واقعاً من در توان کاری ام نیست به فاصله به این کوتاهی 2 تا جشن بگیرم بنابراین دو تا رو با هم قراره یکی بکنم و اونم تو عید برگزار بشه .

البته روز تولدش که جشن خودمونی شامل 2 تا خانواده خواهم گرفت .

برای تولدش هم در فکر تزییناتی هستم که خودم درست کنم ، چون اصلاً این تم های آماده ای بیرون میفروشن رو برای این سنش که هنوز هیچ علاقه مندی به شخصیت کارتونی خاصی نداره نمی پسندم و میخوام فقط یه تزیینات شاد براش درست کنم .

بریم سروقت پسرک ، دیگه کم کم چند قدم به تنهایی راه میره و کمی ترسش ریخته .از ابتدای ماه 10 ام میتونست راه بره اما میترسید و هیچ وقت بدون اینکه دستش رو جایی محکم کنه راه نمی رفت اما چند روی میشه که شروع کرده به قدم زدن .

دست و پا و دندون و موش رو میشناسه و نشون میده .

به صدای آیفون و زنگ تلفنها حسابی حساسه .

تازگی ها مخلوطی از بوس کردن و خوردن رو یاد گرفته و به هر کس که بخواد ابراز علاقه کنه دهنش رو باز میکنه و خودش رو میاندازه بغلش .

دیگه حسابی همه حرفها رو متوجه میشه و تقریباً حرف گوش کن هم هست .

هنوز هم به صورت کامل از غذای سفره استفاده نمیکنه و غذای کمکی مخصوص به خودش داره .

با خوردن همه مشکل داره و هر کس هرچی میخوره به یونا هم باید بده .

بعضی صداها و آواها رو میگه اما کلمه دقیقی رو نمیگه .به جز چند مورد جزیی مثل جیز ، دّدّ ، کو .

هرکلمه ای رو بهش چند بار بگی اولش رو باهات همراه میشه و تکرار میکنه اما هنوز نمیتونه کامل ادا کنه .مثل کیف که میگه ک - یا مثل گاو که میگه گ

خلاصه این فسقلی تپلی حسابی همه رو به خودش سرگرم کرده.

پایان یکی از نگرانی های یک مادر

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دونم کجا و تو کدوم پیج و کدوم برنامه بود که خوندم اگه فرزندتون تا 13 ماهگی دندون در نیاورد به دکتر مراجعه کنید .

آقا همین برای من شده بود ته ذهنم یه درگیری بزرگ ذهنی .

تا اونجا که فکر کردم خوب برم دکتر ، دارو میده ،‌قطره میده ؟ قرص ؟آمپول ؟ تقویتی ؟ تقویت یونا بیشتر ازینی که هست ؟ ای خدا همه دندون درآوردن بچه من همچنان بی دندون میخنده .حتی لثه اش سفت هم نشده

تا اینکه دو روز که با مریم بیرون بودیم ،‌وقتی مریم داشت بهش خرما میداد که بخوره ، یهو گفت : رزی این دندون درآورده !!!!

من داشتم ذوق میکردم ،‌همون موقع یه حرکت بی نظافت و پاکیزگی انجام دادم و همونجور که پشت فرمون بودم دست انداختم دهن بچه

یوهههههههههههههههههههو ، یه چیز عین نوک سوزن حس کردم ، آی خدا چقد خوشحال شدم .دیگه شادان و خندان اومدیم خونه .

تا اینکه شب باهاش شروع کردم به شعر خوندن و کم کم دهنش رو باز کردم و دندون خوشگلش رو دیدم .وای دیگه سراز پا نمیشناختم .اشک میریختم و شکر خدا میکردم .

تا اینکه دیشب که میخواستم دندوناش رو به باباش نشون بدم ،‌دیدم بله یکی دیگه نیش زده .طفلک بچم

البته که دندون درآوردن موروثیه و من خودم بعد یک سالگی دندون دار شدم  یا مثلاً برادرزاده ام هم 11 ماهگی دندونش دراومد.اما من دیگه خیلی استرس داشتم .اما الحمدلله این مرحله از رشد یونا هم آروم آروم سپری شد .

پی نوشت : در توضیح اون مسئله که گفتم داشتم خودمو برای دکتر رفتن بابت دندون نداشتن یونا آماده میکردم که خودم هی به خودم ایراد میگیرم که آخه این چه عادت بدیه که همه چیو برای خودت متصور میشی و شرایط بد رو برای خودت درنظر میگیری ،‌دیروز صبح داشتم میرفتم سرکار ،‌اخبار اعلام کرد تو چین دما به 45- درجه رسیده .هی با خودم گفتم : نشد که اینجا اینجوری بشه ، هی گفتن ال نینو میاد و حاشیه دریای خزر یخبندونه ،‌چرا نشد .بعد یک لحظه به خودم اومدم گفتم : آخه اینم آرزوست که تو میکنی ببینیم دمای 45- درجه چجوریه ؟هیچ جوری ، فریزر واقعی یخبندون مطلق ، بس کن خانم رزی خانم .اینجور فکرها رو بگذار کنار .

حالا دیگه سعی در تادیب خودم دارم تا دیگه اینجوری به استقبال حوادث نرم و خودمو تو موقعیتش نگذارم و عکس العمل خودمو نسنجم .

شورپزون

بسم الله الرحمن الرحیم

یه راست برم سر اصل مطلب ، من در این عمر گهر بارم  فقط یک باز اقدام به تهیه "شور" کرد .اونم سال قبل ،‌ زمانیکه یونا هنوز به دنیا نیومده بود .آخه خودم هم موندم با اون وضع شکم حال هوس شور درست کردنم چی بود که به سرم زد .البته خیلی هم خوشمزه شد و مزه اش هنوز زیر دندونمون مونده .

بماند که پارسال بعد اینکه همه مواد رو ریختیم تو دبه و هنوز خونه رو تر و تمیز نکرده بودیم ،‌دست همسرجان با تیغ اصلاح برید  و ینج شش تا بخیه خورد و یه خاطره ای شد برا خودش .

امسال با وجود یه پسر کوچولوی شیطون دیگه نمیشد طرف شور درست کردن بریم .تا اینکه پریشب که خونه همسایه طبقه بالایی مون بودیم من به شوخی گفتم اگه یه روز مریم بیاد پیشم و بچه رو بدیم آقایون نگه دارن با همدیگه شور بگذاریم .همسر جان ما ، عاشق شور ، سریع ادامه داد باشه همین جمعه وسایل میگیرم بچه رو من نگه میدارم شما شور درست کنین .

این شد که فردا جمعه بی حرف پیش ما به امید خدا شور پزون داریم .