جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کانال تلگرام مانیما

از این به بعد روز نوشته هام رو توی این کانال تلگرام می نویسم .


هر چند وقت هم مطالب رو اینجا کپی می کنم که یادگاری بمونه .


خوشحال میشم تشریف بیارید . 


manima4@




مایه ماکارونی

آن سالها مایه ماکارونی مثل حالا انقدر سوسول نبود که . فلفل دلمه ای نداشت . نخود فرنگی نداشت .قارچ و هویج رنده شده و ذرت آب پز هم نداشت .این مخلفات آن موقع ها یا نبودند یا خیلی لاکچری بودند . اصلا‌انگار خیلی هایشان هنوز اختراع نشده بودند . مایه ماکارونی عبارت بود از پیاز و رب و گوشت چرخکرده . با همه سادگیش اما لعبتی بود برای خودش . مادرم هر وقت ماکارونی می پخت من با یک تکه نان لواشی که‌گذاشته بود کنار برای ته دیگ ، می آمدم کنار گاز و چشمهایم را مثل گربه چکمه پوش گرد می‌کردم که بگذارد لقمه ای مایه ماکارونی بخورم . گاهی که سردماغ بود قد یک لقمه برایم می گذاشت بماند ولی اکثر اوقات می گفت کم است و همه را می زد تنگ قابلمه ماکارونی . من ولی به همان روغن ربی ته ماهیتابه هم قانع بودم که مزه و بوی مایه ماکارونی داشت و چه بسا خوشمزه تر بود از خود ماکارونی و انقدر نان لواش را ته ماهیتابه می مالیدم که نیازی به اسکاچ نبود . مادرم بعدها که فهمید می شود از ته ماهیتابه هم استفاده بهینه کرد و مخصوصا وقتی چند بار حین لیس زدن ماهیتابه مچم را گرفت ، موقع دم کردن ، محتویات ماکارونی را چند بار توی ماهیتابه می چرخاند تا همان دلخوشی کوچک من هم شسته بشود و برود به خورد ماکارونی ها . گاهی فکر‌می کنم پدر و مادرهای  قدیمی‌ ما را به جای تربیت ، تحریم اقتصادی می کردند ‌.


دوس دارم زندگی رو

تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد . تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم ‌یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل می‌توانند چه روزگاری از آدم سیاه  بکنند . تا وقتی شب کار‌نباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست . 

برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکانات‌نیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو  از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش می‌تواند یک قوت قلب بزرگ باشد . فکر‌کردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و  آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند . 

بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یک‌خانواده بیشتر لذت برد . 

بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگانان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در‌کار نیست  .

دیگه دستمو ول نکن . خب ؟

این بار اول نبود . یک ماه پیش یک شب با مانی رفتیم خرید. ماشین را پارک کردم دست مانی را گرفتم توی یک دست و مشماهای خرید توی دست دیگر . از پله ها هدایتش کردم تا دم در و بعد دستش را ول کردم چون مشماهای خرید داشت دست دیگرم را می کند . مانی کفشش را در نیاورد و از پله ها رفت بالا . چند بار صدایش کردم و اعتنا نکرد . گفتم لابد دارد می رود طبقه بالا پیش پسرخاله اش . وسایل را توی آشپزخانه چیدم و یک لیوان آب خوردم و کولر را روشن کردم . به فروغ گفتم برو ببین مانی از پله نیفته پایین . کلا دو دقیقه نشد . فروغ برگشت و گفت : آقا بابک در حیاط بازه . 

نفهمیدم چطور دم در حیاط ظاهر شدم . پابرهنه رفتم یا چیزی پا کردم ؟ پله ها را چند تا یکی دویدم ؟ از در ‌که رد شدم یک موتوری گازید و رفت . یا ابولفضل !نکند پاره تنم را برده باشد . 

عربده می زدم . مانی !مانی !

دو تا آقا توی کوچه پشتی گفتند یک بچه همین حالا از اینجا رد شد . دویدم . سینه کش کوچه خلوت و تاریک را‌گرفته بود و بی خیال داشت می رفت سمت ناکجا . کی ؟ ساعت ۱۰ شب . 

از پشت خفتش را چسبیدم . کجا میری پدر سوخته ؟ خندید .

خنده اش خیلی زود به گریه تبدیل شد وقتی جای دستم روی صورتش ماند . نفهمیدم چطور شد که سیلی زدم . دستم کاش می شکست . جگرم سوخت . هنوز هم دارد می سوزد . 

توی این یکماه هر شب برایش قصه بچه هایی رو می گویم که دست بابایشان را ول می کنند و تنهایی می روند ددر . و بعد ماشین به آنها می زند و‌پایشان اوف می شود . بچه هایی که کار بد می کنند . بچه هایی که مانی مثل آنها کار بد نمی کند و دست بابایش را ول نمی کند . و اخرش می گویم : مانی ! تو دیگه دست بابا را ول‌نمیکنی درسته ؟ می گوید : دویوسته . و من انقدر موهایش را بو می کنم و تصدقش می روم تا خوابش برود . 

امروز رفته بودیم پارک . 

یکنفر تن پوش باب اسفنجی پوشیده بود و تراکت های مهدمان را پخش می‌کردیم . من دست مانی را بعد از آن ماجرا ول نمی کنم . ول هم کنم چشم از او بر نمی دارم . به چشم‌بر هم زدنی مثل تیر از چله کمان می گریزد . بدون ترس  از هیچ چیز . و این ترسناک ترین ترس این روزهای من است . چنان می رود که انگار قرار نباشد برسد . حتی پشتش را نگاه نمی کند . توی عوالم کودکانه اش می داند دنبالش می آیم و ترس نمی فهمد . مخلصش هستم . تا ته دنیا هم دنبالش می دوم به شرطی که ببینم دارد می رود . او برود و‌من نفهمم چه خاکی به سرم کنم ؟

مانی داشت سرسره بازی می‌کرد . یک مردک عوضی که نمی دانم چه کاره پارک بود گیر داد که چرا تبلیغ می کنید ؟ بحثمان شد . گفتم تو چیکاره ای ؟ کلا پنج دقیقه نشد . مردم جمع شدند . صلوات فرستادند . باب اسفنجی رفت و مهربان پرسید : مانی کو ؟

سرسره خالی بود .


هر کداممان به یک طرف دویدیم . 

مانی ! مانی !

جهنمی ترین چند دقیقه عمرم که گذشت خانمی داشت دست مانی را می کشید و می گفت : آقا خدا رحم کرد . داشت می رفت توی خیابون . 


دلم برای پدر و‌مادرهایی می سوزد که بچه هایشان بی خبر می روند . اینها چند تا پنج دقیقه جهنمی را چشیده اند ؟ اینها چطور زنده مانده اند ؟



سید عسلی

سخت است برای کسی که فقط سه بار دیده ای چیزی بنویسی . 

بار اول یکروز پاییزی ۹۳ بود . با باجناقم سر موضوع ساده ای شرط بستیم و من باختم . قرار شد یکروز هرجا که او گفت بروم و آخر همانروز برای اولین بار میر طیب را دیدم . آذری ها به سید می گویند میر ولی من هم مثل باجناقم او را سید صدا می کردم با اینکه خیلی دوست نداشت سید صدایش کنند . لهجه شیرینش قند کلامش را مکرر می کرد . نه اینکه مغلق سخن بگوید ، انقدر ساده حرف می زد که می نشست توی عمق وجودت . شاید شصت و چند ساله بود . خانه اش یک آپارتمان کوچک بود بالای کن کنار رودخانه . صد البته کن سولقان خودمان نه کن عباس کیارستمی مغفور . 

سالها پیش بعد از نداشتن تفاهم با همسرش توافق می کنند که راهشان را از هم جدا کنند و با وجود اینکه خانه و زندگی روبراهی هم داشته بزرگوارانه از خانه بیرون می رود و به غیر از کتی که تنش بوده همه چیز را می گذارد و بیرون می زند و توی دامنه کن شروع می کند به پرورش زنبور .

سید عسلی یکجور درویش مسلک بود . خانه اش پر بود از دبه های عسل . اما عسل اصلی خود سید عسلی بود . برای من کم پیش آمده بود در اولین برخورد چنین شیفته آدمی بشوم . با سواد نبود اما می دانست . اهل مطالعه بود . دغدغه هایش شبیه من بود . حرف های سید عسلی را خوب که هضم می کردم می دیدم شبیه حرف های من در شصت و چند سالگی است . یکجوری انگار خود سی سال بعد من بود با لهجه آذری . 

چند ساعتی که گفت و شنیدیم مثل برق و باد گذشت . 


بار دوم بهار پارسال بود .

باجناقم گفت سید سرطان دارد . می خواهد برود تبریز . 

رفتیم . تنها نبود اینبار . دورش را گرفته بودند فامیل . سر حال و قبراق بود . تنها کسی که انگار توی آن جمع غمگین و بغ کرده سرطان نداشت سید عسلی بود . شاید ده دقیقه نشستیم . خانه اش کوچک بود و ما توی جمع خانواده وصله ناجور بودیم . مثل بار اول تا دم در بدرقه مان کرد . 


بار سوم دوباره پاییز بود .

با عصای کوهنوردی از شیب کوچه که بالا آمد نه من شناختمش نه باجناقم . برعکس دوبار قبل نه بغلمان کرد و نه روبوسی .

سید عسلی دقیقا شده بود نصف سید عسلی که دیده بودم . و وقتی کلاهش را برداشت دیدیم که موهایش هم مثل ابروهایش به تاراج رفته اند . 

شاید بهتر بود بگویم سید عسلی را دوبار بیشتر ندیدم . سید عسلی بار سوم هیچ چیزش شبیه به سید عسلی نبود . نه چهره اش نه اندامش نه صدایش . خیلی سرحال نبود . خیلی هم امیدوار نبود . حساب و کتابش را کرده بود و لااقل با خودش بی حساب بود . 

انقدر دمق بودم که راستش چیز زیادی هم یادم نمانده است . فقط یک لبخند تلخ از او یادم هست وقتی که برادرش از او به ما شکوه می کرد و او  داشت با وجود مریضی یک نخ سیگار دیگر می گیراند . 

موقع خداحافظی گفت نمی تواند از پله ها پایین بیاید . عذرخواهی کرد که تا دم در همراهمان نمی آید . 


جز این سه بار یکبار هم تلفنی با هم صحبت کردیم . بابک جان گفتنش لبخند به لبم می آورد . راستش از آن شب پاییزی سال ۹۳ تا امشب که سید عسلی به رحمت خدا رفت نزدیک به دو سال می گذرد . دو سال وقت زیادیست و  سه بار ملاقات و یکبار تماس تلفنی خیلی کم است . 

اما این یک حیله لعنتی این دنیاست که فکر می کنی همیشه وقت هست .

فکر می کنی همیشه برای کارهایی که باید بشوند فرصت داری . 

دلم می خواست سید عسلی را بیشتر می شناختم . با او بیشتر حرف می زدم و بیشتر پای حرفهایش می نشستم اما نشد و تقصیر کار منم .

این چند خط ادای دین کوچکی بود به صفای شیرین سید عسلی 

اگر امکان دارد برای شادی روحش دعا کنید .


بچه حلال زاده

نقل است که بچه حلال زاده به داییش می رود ولی این نقل مزخرفیست . یعنی یکجور اشتباه لپی است  . یکجور خطای محاسباتی . شاید هم یک دست های پشت پرده ای خواسته اند که شما به گمراهه بروید و نتوانید حلال و حرام زاده را از هم تمیز بدهید . نیاکان ما همین اطلاعات غلط را به ما داده اند که الان اوضاع مملکت اینطوری است .  بینی و بین الله اگر در کنه قضیه حلال زاده بودن غور کنید می بینید که اصولا (به دایی رفتن) یک  بچه نه چیزی را ثابت می کند نه  چیزی را انکار . فلذا اگر قرار باشد حلال زاده بودن از ( به کسی رفتن ) معلوم بشود بچه حلال زاده یا باید به عمه اش برود یا ترجیحا به عمویش .


لالایی و قصه

شبها مانی را با قصه می‌خوابونیم . توصیه روانشناس هاست که آخرین‌تصویر و صدایی که کودکان قبل از خواب می بینند و می شنوند  ، تصویر و صدای مادر و پدر باشد و خواباندن بچه با کارتون و تلوزیون کار اشتباهیست . شبهایی که من برای مانی قصه می گفتم شبهای سختی بود . بر عکس ما که انتخابهای محدودی در بچگی داشتیم و باید از بین کدو قلقله زن و بز بز قندی و شنگول و منگول و پینوکیو یکی انتخاب می‌کردیم مانی جانم  اینطور نیست که زیر بار حرف زور برود . خودش انتخاب‌می کند که چه قصه ای برایش بگوییم . مثلا می‌گوید قصه پاندا . بعد من قصه را با یکی بود یکی نبود شروع می کردم و برایش می خواندم : با افسانه پاندای کونگ فو کار . هوهو و .... قصه را کش می دادم تا کلاغه به خونه اش نرسید . به این امید که تمام شده ماجرا که مانی می گفت : قصه ددجی . منظورش باب اسفنجی است . یکی بود یکی نبود . سلام بچه ها . سلام ناخدا .... اوووووووووه . کوچولوی دندون خرگوشی . باب اسفنجی . باب اسفنجی . باب اسفنجی . شلواااااااار مکعبی . دودودودودودو .  و همینکه کلاغه به خونه اش نرسید مانی می گفت : قصه خروس .

یکی بود یکی نبود یه خروسی بود که هر روز با در اومدن خورشید قوقولی قوقو می کرد ..... کلاغه به خونه اش .... مانی : قصه موز

یکی بود یکی نبود یه موز بود که کوچولو بود که بالای درخت زندگی می کرد . رنگ همه دوستاش زرد بود ولی اون رنگش سبز بود . واسه همین میمون کوچولوها نمیخوردنش و ناراحت بود .

مدام طول و عرض قصه های من کمتر می شد و مانی بیشتر سفارش می داد . قصه دوچخه . قصه داداشی . قصه هانا . قصه تیام . قصه مانی . قصه مد کودک . وقتی قصه تمام اشیاء و اشخاص و حیواناتی که بلد بود می‌گفتم راحت یکساعتی طول می کشید تا می خوابید طوریکه می خواستم‌ بی خیال حرف روانشناسان عزیز بشوم و  تلوزیون روشن کنم . تا اینکه مهربان‌بانو چند شب سنگر را از بنده تحویل گرفتند و‌من هم برایشان آرزوی صبر و تحمل کردم . بر خلاف انتظارم ، مانی خیلی زود به خواب می رفت آنهم با همان قصه اول . باید راز این موفقیت را می فهمیدم . 

چطور‌من با این همه خلاقیت داستانی و افکت های صوتی و جلوه های ویژه تصویری یکساعته مانی را می خوابانم و همسر جان  ده دقیقه ای ؟

شب اول :

مانی به مامان : قصه بز

مامان : یکی بود یکی نبود یه بزی بود که می رفت توی جنگل بازی می‌کرد و بر می گشت خسته می شد و می خوابید . به بزغاله هاش می‌گفت : لالا لالا . بزی لالا . بخواب لالا . لالا لالا گل پونه


شب دوم :

مانی : قصه چسب

یکی بود یکی نبود . یه چسبی بود که رفته بود تو جنگل به همه چی چسبیده بود و خسته شده بود و خوابش میومد . به بچه‌چسبا می‌گفت : لالا لالا گل پونه . مانی رفته توی خونه ....


شب سوم :

مانی : قصه پفیلا 

یکی بود یک نبود . یه پفیلا بود که خیلی خسته بود و خوابش میومد . 

لالا لالا پفی لالا . مانی لالا 


شب چهارم :

مانی : قصه میمون

مامان مانی : یکی بود یکی نبود . لالا لالا لالا لالا

بدرود آقای سینما

طوس در نزدیکی مشهد آرامگاه فردوسی بزرگوار است . اما کسی می داند مدفن سلطان محمود غزنوی کجاست ؟ 

بوعلی سینا و باباطاهر در همدان ، سعدی و حافظ در شیراز ، و صدها دانشمند و هنرمند بزرگ که تا زندگی برقرار است یاد و نامشان به نیکویی برده خواهد شد را می شناسیم اما شاید نام سلاطین و حاکمان هم عصر آنها را ندانیم و اگر هم بدانیم بعید میدانم مقبره ای از آنان به جا مانده باشد . اصلا جز نادر شاه افشار و کوروش کبیر هیچ سلطان ایرانی را نمی شناسم یا به خاطر ندارم‌که مزار در خور و شایسته ای از او باقی مانده باشد . این خاصیت نامیرایی هنر است که سعدی ‌می‌فرماید : 

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است

دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست 


صد سال بعد نیمه تیرماه سال هزار و چهارصد و نود و پنج احتمالا هیچکدام از‌ما زنده نباشیم . نوه های ما ممکن است نه اسم مرا بدانند نه شما را که دارید اینجا را می خوانید بشناسند و نه اصلا برایشان مهم باشد وزیر بهداشت  یازدهمین دولت جمهوری اسلامی که بوده و مزارش کجاست . اما همان شب احتمال دارد یکی از شبکه های تلوزیون ،طعم گیلاس را به مناسبت صدمین سالمرگ عباس کیارستمی نمایش دهد . 


اینکه هر کس با هر رسانه ای که در اختیار دارد از رفتن هنرمند عزیز کشورش اظهار تاسف کند کار زیباییست . زیباتر اما اینست که تا زنده اند  و چشم امید به همین قدردانی های کوچک بسته اند ،بیشتر قدرشان بدانیم .

هنرمند تا وقتی زنده است 

فقیر می شود

مریض می شود 

افسرده می شود

فراموش هم‌می شود .

اما هنرمند واقعی هیچ وقت‌نمی‌میرد .


نعمتی به نام آلزایمر

پشت صحنه فیلم جدایی نادر از سیمین ، آنجایی که پیمان معادی توی حمام پدر بیمارش را( که از پا افتاده و آلزایمر دارد ) می شوید نسبت به صحنه اصلی فیلم تاثیرگذار تر و دردناک تر است. 

فرهادی کات که داد رفت سمت معادی و همدیگر را بغل کردند و هر دو زار زار گریستند . گریه ای که فیلم نبود ، اکت نداشت ،  اگزجره نمی کردند . جفتشان یکجایی توی پستوی خاطراتشان یک درد و بغضی بود که حالا پشت صحنه این پلان ، درست وقتی که دوربین ها خاموش شده بود و صدا ضبط نمی شد ، سر باز کرده بود و بیرون می پاشید .

 

معمولا مانی و نیما را خودم حمام می برم . شاید لذتبخش ترین وظیفه پدرانه ای باشد که بلدم .نیما هنوز بلد نیست به اختیار ،پلکهایش را ببندد . وقتی سرش را می شورم و آب می رود داخل چشمهایش  انگار که آینه های توی چشمهایش دو برابر می شوند . کمی هول می شود . یک حالتی بین ترس و بغض . بغلش می کنم . تصدقش می روم . ناز و نوازش میکنم . تا اینکه آرام‌ می شود  از امنیت آغوش من‌ لبخند می زند که واقعا لحظات ناب و شیرینیست . 

اما وقتی که او را حوله می پیچم و به مامان تحویل می دهم  . وقتی در حمام بسته می شود و تنها می شوم ترس برم می دارد نکند یکروز انقدر پیر بشوم که مثل الان نیما برای حمام کردن نیاز به کمک داشته باشم .

نکند انقدر از پا افتاده باشم که وقتی جایم را کثیف میکنم نیما بیاید مرا بشوید ، آب بکشد و مثل پیمان معادی زار زار گریه کند . 

دست آخر هم به این نتیجه می رسم که آلزایمر برای آدمهایی که روپا و سالم و سرزنده نمی میرند و انقدر عمرشان به دنیاست که اختیار خودشان را هم ندارند نه تنها عذاب نیست بلکه شاید بهترین هدیه خداوند باشد .


یکبار وقتی نوجوان بودم و در اوج غرور به همراه پسرخاله و دختر خاله ام رفتیم‌ یک جایی در‌مناطق اعیان‌نشین‌تهران . دختر خاله ام مهندس عمران بود و در آن زمان به‌نظرم‌موفق ترین‌و‌با‌کلاس ترین‌‌ عضو فامیل می‌آمد . با یک خانم و آقای روسی دوست بود که هر دویشان‌مهندس بودند و با آنها همکاری می کرد . تصور کنید من نوجوان از حاشیه شهر رفته بودم یکجایی بالای شهر و برای اولین بار خانمی را غیر از اقوام نزدیک می دیدم که حجاب نداشت و به غایت زیبا بود آنهم زیبای اساطیری  .آن خانم به غایت زیبا در را باز کرد و من هم به عادت خانه های خودمان وقتی دیدم کف ساختمان مفروش است جلوی در کفش هایم را در آوردم و همین باعث شد که پسر خاله ام به من بخندد . تا آن موقع من نمی دانستم که می شود روی فرش هم با کفش رفت . خانم زیبای روسی با لهجه شیرین فارسی روسی گفت : پسرم نیاز نیست کفشت رو در بیاری و من هم کفشهایم را دوباره پوشیدم اما آن خنده پسرخاله برایم بسیار گران‌تمام شد . قصدش تمسخر‌نبود اما مرا خیلی آزرده کرد . طوری که هنوز هم که هنوزه اگر قرار باشد پنج تا خاطره بد از گذشته هایم یادم بیاید آن ضایع شدن و آن شکستن غرور و آن بغ کردن و سرخ شدن از خجالت بدون شک یکی از آن پنج خاطره است . 

در تمام مدتی که آنجا بودیم آن بندگان خدا که‌فارسی هم بلد بودند و بسیار هم‌خوش برخورد و مهمان نواز ، سعی کردند یخ مرا بشکنند و‌ مرا که شدیدا توی خودم بودم به حرف‌بکشند اما‌ به خاطر آن اتفاق آنروز، من‌  انگار سرخورده ترین پسر بچه دنیا بودم .


چند شب پیش منزل یکی‌از اقوام‌ سببی ، افطاری دعوت بودیم . آقای صاحبخانه را مدتها بود ندیده بودم . همینکه وارد شدیم دست دادم و می خواستم بگویم نماز و روزه ها قبول که نمیدانم چه شد اشتباهی گفتم : سال نو مبارک 

بعد که‌ آقای صاحبخانه خندید و من ‌خجالت‌کشیدم و یک مقدار‌معتنابهی هم سرخ شده بودم از سوتی که حادث شده بود داشتم دنبال جمله مناسبی می‌گشتم که( سال نو‌مبارک) را بپوشاند که خانم خانه جلو آمد و سلام‌کرد و‌ خرابکاری دوم را از خودم ساطع کردم . بی اختیار دستم‌را دراز کردم و با خانم خانه دست دادم . بنده خدا خیلی بزرگواری به خرج داد که دستم‌را رد نکرد  با اینکه میدانم همچین رفتاری در آداب و رفتارشان با مردان غریبه ندارند . راستش به جای اینکه خجالت بکشم بیشتر خنده ام‌گرفته بود . 

شاید خیلی هم به آن خاطره تلخ نوجوانی ربط نداشت اما در تمام مدت مهمانی افطار داشتم به این فکر‌می‌کردم که خیلی طبیعی است که آدم ها وقتی هول می شوند اشتباهاتی از آنها سر بزند و چرا من در تمام‌این‌سالها انقدر به خاطر آن اشتباه کوچک و ساده دوران نوجوانی ، بی دلیل و احمقانه غصه خورده ام ؟