خانم چینی میز کناریام در کافه پشت سر هم به دوستش میگوید دو دو دو دو دو. احتمالا دو معنی بله و آره میدهد. اینکه میگویند در محیط زبان را یاد بگیرید یعنی همین. کم کم دارم چینی یاد میگیرم.
دو سال از رفتن مامان میگذرد و من همچنان شبها خوابش را میبینم. چهار یا پنج بار در ماه. امشب بدتر از همیشه بود. ساعت دو شب از خواب پریدم. بدترین خواب بعد از مدتها. وقتی که بیدار شدم خودم را تنهاترین موجود دنیا حس کردم. تنها در آپارتمانم و تنها در شهری که در آن زندگی میکنم.
یک. در حال حاضر در یک هتل جینگولی-تاریخی در آنتالیا اقامت دارم. با پوشیدن کلاه شاپو و قدم زدن در حیاط هتل احساس میکنم یک دیپلمات بریتانیایی در قرن هجدهم هستم که به عثمانی آمدهام تا درباره احداث کانال سوئز با مقامات عثمانی مذاکره کنم.
عکسم را سیاه-سفید کردهام که بیشتر شبیه دیپلماتهای بریتانیایی بشوم.
*
دو. در یک کافه به اسم ساد در آنتالیا هستم. دارم لاته مینوشم. ساعت یک بعد از ظهر است. هوای بیرون گرم و شرجی است. هنوز دریا را ندیدهام. میخواهم کمی هوا خنکتر شود و بعد بروم لب آب. داشتم فکر میکردم الآن کدام دریا است که در کنار آنتالیا قرار گرفته و موجهایش را به ساحل آنتالیا میکوبد. همین الآن نقشه را چک کردم. دریای مدیترانه. جغرافیای من در حد یک کودک هفت ساله است. شاید دلیلش این است که این طرفها دریا زیاد است و برای حافظه ماهیگونهام یک مقدار سحت است که بتوانم همه را حفظ کنم. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای مدیترانه، دریای مرمره.
*
سه. دیروز میخواستم از رستوران سالاد سفارش بدهم. تو منو به ترکی نوشته بود سالاد آکدنیز. بعد از کمی گوگل کردن متوجه شدم تو ترکیه به دریای مدیترانه میگویند دریای آکدنیز. و سالاد کذایی در واقع سالاد مدیترانهای است. دنیز در ترکی یعنی دریا. و آک یعنی سفید. برای همین آکدنیز یعنی دریای سفید. و ترکها دریای مدیترانه را دریای سفید میگویند. اسم رنگها که روی دریاهای این نواحی گذاشتهاند به نظرم جالب است. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای سفید.
*
چهار. این منطقه را دوست دارم. برای اینکه به مقدار معتنابهی خشکی و دریا دارد که همینطور تو هم دیگر فرو رفتهاند. مثل قطعات پازل. و پر است از تاریخ امپروتوریهای از بین رفته: رم شرقی، رم غربی، عثمانی، هخامنشی.
*
پنج. تو مدت اقامتم در استانبول ویدیوهای علی بندری را به مقدار معتنابهی نگاه کردم (کلمه معتنابه را خیلی دوست دارم). ویدیوهای مربوط به ترکیه، عثمانی، آتاتورک، کانال سوئز و غیره. حس خوبی بود که در جایی که بودم کمی درباره گذشتهاش بدانم. البته همانطور که عرض کردم حافظه من ماهیگونه است و همه اینها را هم به زودی از یاد خواهم برد. همانطوری که هر چه در بچگی کتابهای پدرم را درباره تاریخ ایران و رایش سوم و انقلاب بلشویکی خواندم همه را به کل یادم رفته است و تنها تصاویر مبهمی از آنها در ذهنم به جا مانده است.
پنج روزبود که تورنتو زیر مقدار انبوهی از ابر دفن شده بود. باران بیوقفه داشت شهر و آدمهایش را با هم در دریاچه اونتاریو غرق میکرد. ساعت شش عصر روز پنجشنبه بود. بعد از چند روز تمام انرژی درونیام را جمع کردم تا بالاخره توانستم از غار تنهاییام، استودیوی نقاشیام، بیرون بیایم. سه تا از آثاری که به تازگی نقاشی کرده بودم را روزنامهپیچ کردم و یکی یکی آنها را داخل ماشین بردم. بومها را با دقت روی صندلی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم. انگار سه تا بچه نداشتهام را پشت ماشین گذاشته باشم و بخواهم آنها را بعد از مدتها از خانه بیرون ببرم و شهر و آدمها را بهشان نشان بدهم. میخواستم بچههایم را ببرم و به یک گالری نقاشی بسپارم. تا از تنهایی غولپیکری که خودم و بقیه نقاشیهایم در استودیوی کوچکم دچار آن شدهایم رها شوند. بتوانند آدمها را ببینند. نقاشیهای دیگر را ببینند. با آرتیستهای دیگر حرف بزنند. و منتقدان هنری درباره آنها در ستونهای روزنامهشان مطلب بنویسند و ازشان تعریف کنند.
زمان زیادی طول کشیده بود که توانستم خودم را قانع کنم که نقاشیهایم را به یک گالری نقاشی بسپارم. همیشه با یک عینک بدبینی به گالریدارها، آرتیستها، بازدیدکنندهها، و منتقدان هنری نگاه میکردم. با اینحال چند تا از دوستان نزدیکم به من اصرار کرده بودند که باید بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. باید بیشتر از کنج خلوت استودیوی نقاشیام بیرون بیایم و نقاشیهایم را به گالریها بسپارم.
*
به خیابان بلور رسیدم. ماشین را در یک پارکینگ طبقاتی پارک کردم. باران همچنان با بیشترین شدت ممکن در حال اشباع کردن شهر بود. از این میترسیدم که تابلوها خیس شوند. چتر بزرگم را باز کردم. تابلوها را بغل کردم و زیر چتر جایشان دادم. باید مثل بچههایم ازشان در برابر باران محافظت میکردم. امتداد خیابان بلور را پیاده رفتم و از یک کوچه فرعی که شبیه دالانهای محلههای قدیمی شهر قسطنطنیه بود وارد خیابان یورکویل شدم. آن طرف خیابان چشمم به یک گالری آثار هنری افتاد. با عجله به سمت گالری حرکت کردم. در را باز کردم و خودم را به داخل گالری پرتاب کردم.
*
وقتی که وارد گالری شدم چشمهایم برای چند لحظه توانایی بینایی خودشان را از دست دادند. از خیابان بارانی و رطوبت گرفته و ابری وارد انبوهی از تاریکی و دود سیگار شدم. چند لحظه طول کشید تا مردمک چشمهایم به اندازه کافی منبسط شوند و بتوانند تابلوها، صندلیها و میزهای داخل گالری را از هم تشخیص دهند. گویی کسی برای سالها درب گالری را باز نکرده است و دود سیگار آنقدر در آنجا متراکم شده است که تبدیل به یک جسم جامد شده است که تمام فضای داخل گالری را احاطه کرده است. صدای رگبار از بیرون به گوش میرسید. هیچ صدایی داخل گالری نمیآمد. بوی سیگار با بوی نم و رطوبت و نوع خاصی از کپک دیوار ترکیب شده بود. آنقدر بوی تند و تیزی داشت که نمیتوانستم به راحتی نفس بکشم.¬
از راهروی کوچک جلوی گالری و در میان انبوهی از تابلوهای کوچک و بزرگ و کتابهای قدیمی و روزنامههای مچاله شده که با بینظمی تمام روی زمین ریخته شده بود راهم را پیدا کردم تا به انتهای گالری برسم. دنبال صاحب گالری میگشتم که تابلوهایم را بهش نشان بدهم. ولی انگار گالری کذایی برای قرنها به حال خودش رها شده بود. از کنار یک تابلوی بزرگ که به دیوار آویزان بود عبور کردم. تابلو توجهم را به خودش جلب کرد. یک گربه سیاه بزرگ گوشه یک خانه آجری قدیمی کز کرده بود و با چشمهایی مرموز و ترسناک به مخاطب خیره شده بود. آجرهای خانه گله به گله از نما جدا شده بودند و اطراف گربه سیاه روی زمین ریخته بودند. خانه و گربه در مقدار معتنابهی از رنگ سیاه و خاکستری روی بوم نقاشی دفن شده بودند. گربه سیاه من را یاد ساموئل انداخت. ساموئل گربه پدرم بود. گربه سیاه و مغمومی که در زیرزمینی که پدرم در آن زندگی میکرد صبح و شبهایش را در کنار پدرم میگذراند...
*
یک روز بهاری موقعی که یک دختر تنها و تا حدی مغموم پانزده ساله بودم، عزمم را جزم کردم که پدرم را از آن زیر زمین تاریک و رطوبت گرفته بیرون بیاورم. که راضیاش کنم با من بیرون بیاید و در باغ درختهای گیلاس پشت خانهمان با هم پیادهروی کنیم. دستم را بگیرد. بغلم کند. گیسوانم را نوازش کند. برای یک بار هم شده چند ثانیه از محبت پدر به فرزند را به من هدیه بدهد. وارد غار تنهایی پدرم شدم. ساموئل کنار در روی زمین دراز کشیده بود و داشت به ساعتهای بیانتها با بیحوصلگی نگاه میکرد. غار تنهایی پدرم همیشه پر از دود سیگار بود. یک راه پر پیچ و خم از هزارتوی کتابها و خرت و پرتهای رها شده در کف زیر زمین پیدا کردم تا بتوانم خودم را به میز پدرم برسانم. پدرم متوجه آمدن من شده بود. ولی حتی سرش را بلند نکرد که مرا ببیند. پشت میز نشسته بود. داشت سیگار میکشید. و با خودنویس مخصوصش رو کاغذ مشغول نوشتن یکی از آن رمانهای هزار صفحهای بود که در نهایت شخصیت رمان رگ دستش را با تیغ میزند یا خودش را از بلندی کوه به پایین پرت میکند. کنار میزش ایستادم. به چهره پدرم نگاه کردم. سوسوی نور میز مطالعه روی صورتش سایه روشن انداخته بود. سبیلهای سفیدش تمام لبهایش را پوشانده بود. موهای سفیدش پریشان روی پیشانی ریخته بود. صورتش مثل یک کاغذ مچاله شده پر از چروکهای تو در تو بود. با دم و بازدم، صدای خس خس سینهاش سکوت زیرزمین را در هم میشکست. دستم را گذاشتم روی دست راستش که مشغول نوشتن بود. جلوی نوشتنش را گرفتم. تمام حرفهایی را که برای چند ماه تو دلم مانده بود را بهش زدم. بهش گفتم که باید از این زندگی خاکستری و تاریک بیرون بیاید. باید با خانوادهاش، با دخترش وقت بگذراند. باید به فرزندش توجه کند. نمیتواند خودش را در این باتلاق افسردگی و مرداب نوشتههای بیپایانش غرق کند. اینکه افسردگی مزمنش مثل یک ویروس تمام زندگی خودش و زندگی دخترش را فرا گرفته است. اینکه من نیاز دارم پدرم دستم را بگیرد، بغلم کند، نوازشم کند، و با من در باغ درختهای گیلاس قدم بزند.
پدرم تمام حرفهای مرا گوش داد. در حالی که سرش را پایین انداخته بود. اجزای صورتش کاملا بیحس شده بودند و کوچکترین حرکتی نمیکردند. هیچ حسی تو صورتش دیده نمیشد. در سکوت به حرفهایم گوش میداد. تنها صدایی که میشنیدم خس خس نفسهای عمیقش بود. حرفم که تمام شد، سکوت کردم. منتظر بودم جوابم را بدهد. کورسوی امیدی ته دلم جا خوش کرده بود. که شاید حرفهایم رویش تاثیر بگذارد. و باعث شود مسیر زندگیاش تغییر کنند. از دنیای خاکستری و مرطوبی که در آن گرفتار شده بیرون بیاید. دستم را بگیرد و با من در باغ پشت خانهمان پیادهروی کند و با هم به شکوفههای رنگی رنگی درختان گیلاس نگاه کنیم.
با دست چپش پک عمیقی به سیگار زد. دست راستش را از زیر دست من تکان داد و بیرون کشید. خودنویسش را روی میز گذاشت. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من نگاه کند با من شروع به حرف زدن کرد. بر خلاف اینکه آنقدر حرف و داستان و ماجرا برای نوشتن در آن رمانهای بیانتها داشت، موقع حرف زدن با من جمله کم میآورد. کلمه نه را در چند تا جمله کوتاه جا داد و به من تحویل داد. اینکه نمیتواند و نمیخواهد از آن غارنشینی، از دود سیگار و از دنیای مخوف رمانهایش بیرون بیاید. از شخصیتهای موهومی داستانهایش جدا شود و وارد زندگی پر از رنگ و طراوتی شود که در بین درختهای گیلاس در حال جریان است. اینکه دنیای خاکستریاش راهی به دنیای رنگی بیرون از زیر زمین ندارد و نخواهد داشت و نخواهد داشت.
بغضم را ته گلویم قورت دادم. از زیر زمین بیرون آمدم. موقع بستن در ساموئل را دیدم که با بیتفاوتی به من نیمنگاهی انداخت و دوباره به دیوار خیره شد. در را بستم. نسیم خنک بهاری به اشکهای روی صورتم برخورد میکرد و باعث سرد شدن صورتم میشد...
*
از کنار تابلوی گربه سیاه داخل گالری گذشتم. گویی یک نقاش گمنام ساموئل را نقاشی کرده بود و بعد تابلوی کذایی را به آن گالری تاریک و کپک زده در خیابان یورکویل سپرده بود. سرم را برگرداندم و میز کوچکی در انتهای گالری دیدم. یک پیرمرد نحیف و لاغر پشت میز نشسته بود. صاحب گالری بود. به سمتش رفتم. تو مسیر رفت چشمهایم با چند تا تابلوی دیگر در گالری یک تصادف سطحی و مختصر کرد. همه آنها به اندازه تابلوی گربه، تاریک و سیاه و خاکستری و بیروح بودند.
جلوی میز رسیدم. صاحب گالری داشت یک کتاب قطور انگلیسی میخواند و سیگار میکشید. موهای سفید و پریشانی داشت. صورتش پر از چروک بود و قطرات عرق از پیشانیاش آویزان شده بودند.
به صاحب گالری گفتم میخواهم چند تا از کارهایم را در گالریاش به نمایش بگذارم. با بیتفاوتی به من گفت تابلوها را نشانش بدهم. بچههایم را از روزنامههایی که دورشان کشیده بودم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. چند ثانیه به تابلوهایم نگاه کرد. بعد چشمهایش را برگرداند و به کلمات ریز و تو در توی کتاب قطور خیره شد. انگاری رنگهای متنوع و شادی که در تابلوهای من جریان داشتند چشمهایش را آزار داده بودند. انگاری بعد از چندین سال زندانی شدن در یک سلول انفرادی تاریک ناگهان به حیاط زندان بیاید و بخواهد به نور خورشید نگاه کند.
چند ثانیه سکوت کرد. منتظر بودم که نظرش را درباره آثارم بگوید. در نهایت شروع کرد به حرف زدن. نظرش را با صرفهجویی یک اسکاتلندی اصیل در چند جمله خلاصه کرد. اینکه کیفیت کارهایم بالاست. ولی نقاشیهایم زیادی رنگوارنگ است. اینکه باید از تنوع رنگهایم در آثارم کم کنم. اینکه باید بیشتر از رنگهای تیره، از رنگ خاکستری و سیاه در نقاشیهایم استفاده کنم. اینکه دنیا و جهان آنقدرها که تابلوهایم نشان میدهد رنگی و شاد و خوشحال نیست.
*
روزنامهها را دوباره دور بچههای شاد و خوشحالم پیچیدم تا ازشان در برابر چشمهای بیروح پیرمرد و قطرات باران خیابان یورکویل محافظت کنم. هر چه سریعتر به سمت درب خروج گالری رفتم و خودم را از آن دنیای سیاه و خاکستری احاطه شده در دود سیگار و رطوبت و کپک دیوار به بیرون پرتاب کردم. هر چه سریعتر به سمت خانه رانندگی کردم. میخواستم خودم را به استودیو برسانم و نقاشی کنم.
*
وارد استودیو شدم. یک بوم بزرگ روی سه پایه گذاشتم. مقدار معتنابهی از رنگ اکرلیک را از تیوبهایشان روی پالت ریختم و با قلم مو ترکیب کردم. شروع کردم به نقاشی کردن. میخواستم زندگی را با تمام زیباییهایش و رنگهایش روی بوم ترسیم کنم. میخواستم با آن دنیای سیاه و خاکستری مبارزه کنم. میخواستم خودم را و روحم را و بوم نقاشیام را از سیاهی و دود سیگار و افسردگی رها کنم.
*
تمام شب مشغول نقاشی بودم. تا اینکه کنار بوم روی زمین خوابم برد. فردا صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم. چشمم به تابلوی نقاشیام افتاد. از رنگهای متنوع و نقشهایی که روی بوم در طول ساعات شب کشیده بودم به وجد آمدم. از استودیو بیرون آمدم. در خانه را باز کردم و وارد کوچه شدم. باران پنج روزه تورنتو تمام شده بود. آفتاب تو آسمان جا خوش کرده بود. گنجشکها داشتند جیک جیک میکردند. درختها شکوفههای رنگیرنگی کرده بودند. دختر بچهای را دیدم که دست پدرش را گرفته بود و داشتند در پیادهرو راه میرفتند. شروع کردم به راه رفتن در کوچههای بیپایان و پر از درخت محلهمان. نفس عمیق میکشیدم. آفتاب روی پوست صورتم افتاده بودم و مرا زیباتر از همیشه کرده بود. دلم میخواست زندگی کنم و از این دنیای رنگی لذت ببرم.
یک. دلم برای شهر سینت لوییس در ایالت میزوری و دوستهایم در آنجا تنگ شده است. الآن یک سال و سه ماه است که به تگزاس مهاجرت کردهام. امروز داشتم تو فیسبوک چرخ میزدم که عکس محوطه موزه هنر سینت لوییس در فارست پارک در سال 1930 را دیدم وقتی که مردم تو یک روز برفی در نود سال پیش روی سرازیری جلوی موزه سرسرهبازی میکردند. فارست پارک یک پارک خیلی بزرگ تو شهر سینت لوییس هست. مثل سنترال پارک نیویورک یا مموریال پارک هیوستون.
من و چند تا از دوستانم دقیقا در همان محل دو سال پیش مشغول برفبازی و سر خوردن روی برف و درست کردن آدم برفی بودیم. دو تا عکسی که گذاشتهام مربوط به همان روز برفی دو سال پیش میشود. تو یکی از عکسها آدم برفیای که ساخته بودیم را میبینید. خودمان تیوب برای سرسره بازی نداشتیم. برای به افرادی که میخواستند با آدم برفی ما عکس بگیرند میگفتیم شرط عکس انداختن با آدم برفی این است که تیوبشان را به ما بدهند تا روی تپه برفی سر بخوریم. مبادله کالا به کالا.
داشتم به این فکر میکردم که دغدغهها و سرگرمیها و زندگیهای ما و آدمهای نود سال پیش خیلی شبیه هم بوده است. انگار همینجوری در حال تکرار شدن هستیم.
دو. یکی از دلایلی که از سینت لوییس مهاجرت کردم مادرم بود. مادرم تو شهر سینت لوییس وقتی که پیش من بود از دنیا رفت. آپارتمان من کنار بیمارستانی بود که مامان سه ماه در آن بستری بود. بعد از رفتن مامان من هر روز که از خانه بیرون میرفتم ساختمان بزرگ بیمارستان را میدیدم که به سمت چشمهایم و خاطراتم هجوم میآورد. تو خیابان هوور که راه میرفتم مامان را تو ذهنم میدیدم که عصرها در آنجا پیادهروی میکرد و برای خودش آواز میخواند.
عکسها در اینستاگرام: siavasho
دیشب یک خواب عجیب و غریب دیدم. تا حالا مغزم توی خواب اینجوری تصویرسازی نکرده بود و برایم جالب بود که نورونهای کذایی همچین چیزی را در خواب جلوی چشمهایم آورده است. خواب دیدم که داشتم تو خیابان راه میرفتم که رسیدم به یک پیکان کرم رنگ که کنار خیابان پارک کرده بود. داخل پیکان را نگاه کردم. یک زن و مرد تو ماشین نشسته بودند. و یک پسر بچه شش ساله روی پای راننده نشسته بود. همه داشتند به من نگاه میکردند که نزدیکشان میشدم. وقتی که نزدیکتر شدم آن آدمها را شناختم. مادر، پدر، و برادرم بودند در سال 1365. احتمالا چند ماه قبل از به دنیا آمدن من بود. برادرم شش سالش بود و روی پای پدرم نشسته بود. پدرم هنوز سبیل دهه شصتیاش را داشت. (پدرم بعدها در دهه هشتاد سبیلش را برای همیشه تراشید. این موضوع را میشود تو کتاب حقایق غیر ضروری دونالد وورهس ثبت کرد.) وقتی که کاملا نزدیک شدم پدرم دستگیره پنجره را چرخاند و پنجره را پایین کشید. بعد من با آنها سلام و احوالپرسی کردم. به پدر کذایی گفتم که یک مقدار به زندگی ما گند زده و ما را تروماتیزه کرده است. گفت ولی عوضش انتخاب خوبی برای همسرم که الآن مادر شما هست داشتم. از نوع استدلالش خوشم آمد. با آنها خداحافظی کردم و به بقیه راهم در پیادهرو ادامه دادم.
میدانم که خواب مختصر و مینیمالی بود. ولی ذهنم را خیلی درگیر کرد.
عکسی که میبینید (عکس را در اینستاگرام siavasho@ ببینید) مربوط به نوروز سال 1370 میشود. ما به سنندج رفته بودیم و در خانه عموی بزرگم اقامت داشتیم. خانه عمویم روبروی میدان اقبال بود. طرفهای ظهر پدرم به من و برادرم یک سکه پنج تومانی داد و گفت بروید تو میدان اقبال و عکس بگیرید. آن زمان که موبایل دوربیندار و اینجور جنگولکبازیها نبود تو هر میدان و پارک و بوستانی یک سری عکاس با دوربین به گردن چرخ میزدند و هر موقع اراده میکردید شما ژست میگرفتید تا ازتان عکس بگیرند. نوع ژست را هم خودشان پیشنهاد میدادند.
میدان اقبال پر از گل و شکوفه نوروزی بود. یک عکاس پیدا کردیم و ازش خواستیم از ما عکس بگیرد. سکه پنج تومانی را بهش دادیم. ما را جلوی یک بوته پر از گل برد. به برادرم گفت روی زمین بنشیند و به من گفت دست چپم را روی شانه برادرم بگذارم. تو فاصله دو سه متری از ما ایستاد و کلیک. عکس تاریخی را گرفت. آدرس خانه ما را تو دفتر یادداشتش نوشت و گفت عکس را بعد از ظاهر کردن در تاریکخانه برای ما پست میکند.
اگر به عکس دقت کنید میبینید که من و برادرم هر دو تا یک مدل شلوار پوشیدهایم. آن شلوارها هم خودشان داستان مختصری دارند. پدرم پارچه آن را خریده بود. ما را به خیاطی برد. تو خیاطی اندازه دور کمر و پا را گرفتند و چند روز بعد این شلوارها را برای ما دوختند. من علاقه وافری به این شلوار پارچهای داشتم. بعد از مدتی پدرم برایم یک شلوار لی خرید. اولین باری بود که با مفهوم شلوار لی آشنا میشدم. پدرم سعی کرد مرا برای پوشیدن آن قانع کند. میگفت شلوار لی با پارچه جین آمریکایی دوخته شده است و الآن تو آمریکا مد روز است و خودش هم در جوانی شلوار لی میپوشیده است. روز اول پایم کردم و بلافاصله از پوشیدنش منصرف شدم. واقعا سر در نمیآوردم که تا وقتی شلوار پارچهای گشاد و راحت وجود دارد چرا باید یک نفر مازوخیسم داشته باشد و شلوار لی تنگ بپوشد و خودش را داخل آن زندانی کند. برای همین برای بقیه زندگیام حداقل تا بیست سالگی به پوشیدن شلوار پارچهای ادامه دادم. بعدها احتمالا به خاطر پدیده ممل آمریکایی خودم هم قانع شدم و به شلوار لی پوشی روی آوردم. (شایان ذکر است که من هیچ وقت دوست نداشتم به جای شلوار لی بگویم جینز).
دوستان عزیزم، خواستم به شما بگویم که فکر نکنید وبلاگنوسی خیلی کار جنگولکبازی و مفرحی است و در ردیفهای بالای هرم مزلو جای دارد... امروز تا ساعت پنج عصر ناهار نخورده بودم و نزدیک بود از گشنگی روی زمین مثل کالباس ولو شوم. تو خانه هم غذای آماده نداشتم. اینقدر در طول روزهای گذشته نیمرو و تخم مرغ پخته و املت و شاکشوکا و ورژنهای دیگر تخم مرغ را خورده بودم بدنم توانایی پذیرش تخم مرغ بیشتر را نداشت. برای همین تصمیم گرفتم بروم رستوران غذا بخورم. اول میخواستم یکی از همان رستورانهای همیشگیام را بروم. بعد حس کردم من به مثابه یک وبلاگنویس مسئولیت دارم که غذاهای فرهنگهای مختلف را تجربه کنم و بعد بیایم دربارهشان برای شما بنویسم. یک جور حس مسئولیت خطیر اجتماعی. تازه به این فکر کردم مثلا هیوستون یکی از شهرهایی است که بیشترین تنوع غذایی و رستوران را دارد و برای همین من باید بیشتر در پی تجربه کردن غذاهای جدید باشم.
یک رستوران نیجریهای پیدا کردم و تصمیم گرفتم به آنجا بروم و غذای نیجریهای را تجربه کنم. غذایم را سفارش دادم و پشت میز نشستم. از شدت گشنگی به مرحله کالباسشدگی بسیار نزدیک شده بودم. با اینحال هرچقدر صبر کردم خبری از اینکه غذایم را بیاورند نشد. همزمان یک موسیقی آفریقایی با ریتم گومبابا گومبا گومبا داشت از توی بلندگو با بالاترین صدای ممکن پخش میشد. چهل و پنج دقیقه منتظر غذای کذایی شدم. گوشهایم پر شده بود از گومبابا گومبا گومبا و خبری از غذا نبود. هفت دست آفتابه لگن نیجریهای روی میز چیده بودند و با اینحال خبری از شام و ناهار نبود.
بالاخره ساعت عصر غذای کذایی را آوردند. یک سری تکههای گوشت چغر که مملو از ادویههای عجیب و غریب بود. تکههای گوشت را آنقدر میجویدم که بالاخره بتوانم آن را توسط عضلههای حنجره قورت بدهم.
*
سکانس بعدی (دارای صحنههای دلخراش). محل: توالت آپارتمان. بعد از رستوران به خانه برگشتم. وارد توالت شدم. انگار یک اختاپوس زنده داشت به دیواره داخلی معدهام چنگ میانداخت. جلوی توالت خم شدم و اختاپوس زنده را بالا آوردم و به بیرون پرت کردم. موقع بالا آوردن اختاپوس ناحیه مربوط به شنوایی در مغزم همچنان داشت گومبابا گومبا گومبا را تداعی میکرد. بعد از اینکه کارم تمام شد به آشپزخانه رفتم و یک بستنی هاگن داز که از ستونهای اصلی زندگی من است از فریزر برداشتم و قورت دادم. به یک بستنی نیاز داشتم تا به اصطلاح قضیه را بشورد و ببرد. همین (پایان اصغر فرهادیطور).
یکی از علایق پدرم شرکت در مراسم ترحیم بود. حتی برای فامیل دور آدمهایی که جزو لیست تنفر پدرم بودند و آن آدمها گذرشان به بیست کیلومتری خانه ما هم نمیرسید. چرا که میدانستند پدرم ممکن است با تفنگ تکتیرانداز یک جایی از کوچه برایشان نشانه گرفته باشد. ولی کافی بود پسرخاله دخترعمه فرد کذایی (آقای شکوهی) که در لیست تنفر پدرم بود بمیرد. آن وقت پدرم بعد از ظهر وقتی از سر کار به خانه میآمد به من میگفت: امروز عصر باید بریم مراسم ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی. من بهش میگفتم ولی امروز امتحان فاینال کلاس زبانم است و اگر شرکت نکنم دوباره مجبورم ترم را از اول ثبت نام کنم.
"اشکال نداره پسر. زبان رو همیشه میتونی یاد بگیری. ولی ما جلوی شکوهی آبرو داریم و خیلی بد میشه که مراسم ختم پسرخاله دخترعمهاش نریم."
"تو که سایه شکوهی رو با تفنگ تک تیراندازت میزنی."
در چنین شرایطی که پدرم در جواب دادن به حرفهای چالشبرانگیز من کم میآورد مکانیزم دفاعیاش فعال میشد و موضوع را به اینکه من چرا توی هال خانه نشستهام و دارم تلویزیون نگاه میکنم عوض میکرد. و اینکه الآن باید بروم تو اتاق و درس بخوانم تا یک مقدار آدم شوم.
عصر شال و کلاه کردیم، سوار پیکان زرد قناری شدیم و به مجلس ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی رفتیم. من و پدر وارد مراسم ختم شدیم و بالا تا پایین سالن را چند بار گز کردیم تا آقای شکوهی را ببینیم و بهش تسلیت بگوییم. پیدایش نکردیم. هیچ کدام از آدمهای دیگر مراسم ختم را هم نشناختیم. یک گوشه نشستیم و مراسم ختم کسی را تماشا کردیم که نه خود طرف را میشناختیم نه هیچ کس دیگری که تو آن مراسم حضور داشت را میشناختیم. تنها فردی را هم که میشناختیم و با اینحال پدرم حدود دویست و پنجاه سال با فرد کذایی قهر بود به مراسم ترحیم فامیل دورش نیامده و مراسم را پیچانده بود.
امشب داشتم رانندگی میکردم و به سمت خانه میرفتم. خانم شین بهم تلفن زد. تا تلفن را برداشتم صدای گریه بلندش را شنیدم. داشت زار میزد. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. خیلی ترسیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است. برایم تعریف کرد که تو رابطه با پارتنر جدیدش مشکل پیدا کرده. و اینکه تمام مشکلات زندگی هم روی دوشش تلنبار شده است. خانواده، کار، مهاجرت، رابطه، اینکه هنوز نمیداند کجای زندگی ایستاده است و قرار است چه اتفاقی بیافتد. احساس کردم همه چیزهایی که خودم بهشان فکر میکنم و خودم با آنها دست و پنجه نرم میکنم را یک نفر دیگر دارد بلند بلند و پشت مقدار معتنابهی گریه برایم بازگو میکند. تنها فرقش این بود که من در ماشین و در حال گوش دادن به لئونارد کوهن و تو دل خودم بهشان فکر میکنم و او حداقل این بخت را داشت که بتواند خودش را با گریه خالی کند و بتواند با کسی در این باره حرف بزند.
فکر میکنم دلیلش این است که من و خانم شین هر دو داریم به وسط عمرمان نزدیک میشویم. یکجورهایی باید بحران میانسالی باشد. تا چند سال پیش مثل یک ماشین برنامهریزی و کدنویسی شده کار میکردیم. مدرسه، کنکور، دانشگاه، مهاجرت، دوباره دانشگاه، و پیدا کردن کار. حالا وسط قضیه (زندگی) هستیم و به قسمت سراشیبیاش رسیدهایم. وسط زندگی بودن یکجورهایی شبیه وسط دوره پیاچدی بودن است. آدم نه راه پس دارد نه راه پیش. نمیتوانی دانشگاهت را عوض کنی. نمیتوانی استاد راهنمای دیوثت را عوض کنی. نمیتوانی هیچ غلطی بکنی. فقط باید تو مردابی که گیر کردهای دست و پا بزنی. بدون اینکه بشود یک اینچ به سمت جلو حرکت کرد (ببخشید انگاری زیادی دارم غر میزنم. گریههای خانم شین و غرهای خودم را روی شما خالی کردم.)
در نهایت به روی خودم نیاوردم که من هم همین دغدغهها را دارم. سعی کردم مثل یک تراپیست کارکشته باهاش حرف بزنم و آرامش کنم. بعد از چند دقیقه آرام شد و گریهاش بند آمد. از شنیدن صدای گریهاش خیلی ناراحت شده بودم و حالا خوشحال بودم که حالش بهتر است. گفت حرف زدن با من خیلی کمکش کرد و آرامش کرد. برای یک لحظه احساس کردم زیگموند فروید یا کارل یونگی چیزی هستم.
-
وبلاگ را میتوانید در اینستاگرام من هم دنبال کنید. آی دی: siavasho
الآن در ادامه خواندن آلن دوباتن به این جمله رسیدم: اندک زمانی بعد از مرگ برادرش، کلوئه دچار افکار عمیق فلسفی شده بود. برایم تعریف کرد: همه چیز برایم سوال برانگیز شد. باید درک میکردم مرگ چه مفهومی داره. و همین کافی بود که هر کسی رو به فیلسوفی تبدیل کنه.
*
دو سال از درگذشت مادرم میگذرد. چند روز پیش سالگردش بود. شنبه قبلی، چهارم فوریه. من تمام سعیام را کردم که برایم یک روز معمولی باشد. از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. ریشهایم را تراشیدم. صبحانه خوردم. به کافه رفتم. سعی کردم تو لپتاپم غرق کار شوم. سعی کردم افکار مربوط به مامان را گوشه ذهنم دفن کنم. سعی کردم حواسم را پرت کنم. هنوز بعد از گذشت دو سال کمترین فکری به مامان باعث میشود یک لایه اشک رو چشمانم بنشیند و بغض صدایم را خفه کند. هنوز هم نمیتوانم بروم و عکسهای قدیمی را ببینم.
*
چند روز پیش دوباره کتاب “مرگ” نوشته شلی کاگان، استاد فلسفه دانشگاه ییل، را از تو کتابخانهام درآوردم و مشغول خواندنش شدم. این کتابی بود که بعد از درگذشت مامان شروع به خواندنش کردم. باید درباره مرگ بیشتر میفهمیدم. چون تمام افکارم را به هم ریخته بود. دنبال چیزی میگشتم که بتواند به افکارم نظم بدهد.
*
هنوز هر چقدر سعی میکنم در عالم بیداری حواسم را به زندگی روزمره پرت کنم، تو خواب دوباره تمام خاطرات و داستانهای جدید و مرموز درباره مادرم مثل قیر مذاب میچسبد به جریان افکارم. سعی میکنم به خوابهایم خیلی فکر نکنم و زود فراموششان کنم. سعی میکنم درک کنم که خواب دیدن یک مکانیزم تکاملی است که مغز آدم بتواند کم کم این قضیه را بپذیرد و هضم کند. به قول آلن دوباتن انگاری تبدیل به یک فیلسوف شدهام. یک فیلسوف مستاصل که نمیتواند فیزیک قضیه را درک کند و برای همین با بافتن فلسفه سعی میکند ذهنش را تسکین بدهد.
-
وبلاگ را میتوانید در اینستاگرام من هم دنبال کنید. آی دی: siavasho
برف به صورت تکه های بزرگ و کرکی پایین می آمد و شهر کوچک را سفید پوش کرده بود. مهسا پشت پنجره کافه نشسته بود، قهوه اش را می خورد و مردمی را که با عجله در خیابان می آمدند تماشا می کرد. او احساس می کرد که از همه چیز جدا شده است، انگار که تماشاگر زندگی خودش است. او در مورد دوستانش، الهه و صحرا فکر کرد و متعجب بود که آنها چه کار می کنند. به نظر میرسید که آنها همیشه میدانستند از زندگی چه میخواهند، در حالی که مهسا احساس میکرد گمشده و سرگردان بود. مرد جوانی وارد کافه شد و روبروی او نشست. آنها با هم صحبت کردند و مهسا دید که با او صحبت می کند و درباره ترس ها و تردیدهایش به او می گوید. او با دقت گوش داد و نگاهش از نگاه او خارج نشد. با ادامه بارش برف در بیرون، مهسا متوجه شد که این غریبه به او هدیه ای داده است - لحظه ای از ارتباط و تفاهم در دنیایی که اغلب احساس سردی و بی تفاوتی می کرد. لبخندی زد و یک جرعه دیگر از قهوه اش را خورد و کمی احساس تنهایی کرد.
- یک داستان خیلی کوتاه که از چت جی پی تی خواستم برایم به سبک سلینجر بنویسد و بعد آن را با مترجم گوگل به فارسی برگرداندم و فقط اسمها را به اسمهای فارسی تغییر دادم.