RadioLoo

بعید میدونم کسی هنوز به اینجا سر بزنه. به هرحال اگه این پست رو میبینید : سلام (شبیه نوشته های توی بطری شد!). خلاصه که چندتا از دوستان محبت داشتن پرسیده بودن کجاهایی؟ خواستم بگم اینجا هستم. در تلگرام. کانال رادیولو RadioLoo

شهری که هنوز هم شهر قصه است 2 - اینجا از هرکی بپرسی کی خره؟ بِت میگه خر خودتی...

.

شهر قصه - بعد از کندن دندانِ سالمِ فیل: 

"خر: مام بریم دنبال کار خودمون. راستی گوش کن چی میگم. اگه عشقت کشید، یه سری به ما بزن. میدونی آدرس چاکرت کجاست؟ 

فیل: بله قربان... میدونم. 

میمون: یادتم رفت عیب نداره. اینجا از هرکی بپرسی کی خره؟ بِت میگه خر خودتی!"... 

*** 

شاید یکی از دلایلی که شهرمان هنوز هم شهرِ قصه است همین باشد. اینکه اکثرِ ما احتمالِ خر بودنِ هرکسی را میدهیم جز خودمان. حتی در خلوتمان هم گردن نمیگیریم که در زندگیمان گاههایی هم بوده که دندانِ سالمی را اشتباهی از بیخ درآورده باشیم...اینجوری میشود که اگر دیربجنبیم باقیِ دندانهایِ سالممان هم یکی یکی بدست خودمان یا باقیِ شخصیتهای شهرقصه ی زندگیمان کنده میشود و آخرش میشویم یک مشت بیدندان که نه توانِ ادای حرفهای خودمان را داریم نه قدرتِ جویدنِ حرفهای همدیگر... هضمشان پیشکش... 

.

شهری که هنوز هم شهر قصه است 1 - خری که خراط نباشه قاطره...

.

معرفی نوشتِ بخشِ "شهری که هنوز هم شهر قصه است": اگر بیژن مفید زنده بود حتما غصه میخورد. ابروهای کلفتش را درهم میکشید و  دستهای بزرگش را روی چشمهایش میگذاشت و با خودش فکر میکرد باید چندهزار شهرقصه ی دیگر مینوشت تا کمی ما را به فکر فرو ببرد؟ مایی که پنجاه سال بعد از نوشتنِ نمایشنامه ی موزیکال "شهر قصه"، شهرمان هنوز هم شهرِ قصه است و حالمان از حالِ مشوشِ شخصیتهایِ این نمایشِ موزیکال هم مشوش تر... اینها را نمینویسم که بگویم "آقای بیژن مفید، شهر قصه ات را فهمیدم"، مینویسم که بگویم "ببخشید آقا، من فقط همینقدرش را فهمیدم"... 

این مجموعه نوشته را تقدیم میکنم به سید عباس موسوی که بعد از چهار دهه مشت خوردن گوشه ی رینگ، هنوز خراطی میکند و اصالتش از دستش نیفتاده... که الهی هیچوقت نیفتد...

 *** 

شهر قصه - بخشِ دادگاهِ خر و طوطی:

"میمون: از کار خراطی رضایت دارید؟

خر: نه قربون. این روزِ روز همه چی فابریک شده. از چپق و کوزه و قلیون بگیر، تا چوب سیگار همش پلاستیک شده. هرجا میری پلاسکو. هرجا میری ملامین. ای آقا... دکون خراطی دیگه تخته شده.

میمون: پس تو چرا به خراطی چسبیدی؟ چرا نمیری دنبالِ یه کار خوب؟ یه شغلِ نون و آب دار؟ تو هم برو جنس پلاستیک بساز.

خر: آخه من خراطی رو دوس دارم. خری که خراط نباشه قاطره"... 

.

اینکه در اولین قسمتِ "شهری که هنوز هم شهر قصه است" سراغِ خر رفته ام بخاطر احترامیست که برای این شخصیت قائلم. چون میبینم حتی او هم با اینکه از "آدم بدهای شهرقصه" است، از خیلی از آدمهای این روزگار بیشتر به حالِ خودش معرفت دارد. حتی خر هم با تمامِ بی قید بودنش میدانست که اصالتِ بعضی چیزها راباید حفظ کرد.که پارادوکسِ تلخیست که "چوب سیگار" چوبی نباشد. گمان میکنم تمامِ سراشیبی ها از اینجا شروع میشود. از اینجا که از اصالت (که مثلِ هر فضیلتِ دیگری حفظ کردنش رنج و زحمت دارد) خسته شویم و به روی خودمان نیاوریم که میدانیم خری که خراط نباشد خر نیست. اینجوری میشود که چنان توسن وار در سراشیبی میتازیم که قبل از آنکه بفهمیم چه بلایی سرمان آمده همه چیزمان پلاستیکی میشود... که آرزوهایمان پلاستیکی میشود... که رفاقت کردنمان، ایمانمان، باورمان، اندیشه هایمان، معرفتمان... که بچلانندمان یک قطره دل نمیچکد از ما... اینها به کنار، این درد را کجا بگوییم که حتی عاشقیهایمان هم پلاستیکی شده. که حتی خرِ جاهلِ شهرقصه هم وقتی عاشق میشود از ما اصیلتر عاشقی میکند. نشان به آن نشان که در جایی از نمایش، وقتی حیوانها از صحنه خارج میشوند، ماسکِ خر را از صورتش برمیدارد و از میمون میخواهد نامه اش را اینجوری بنویسد که "آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم. دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم. حالیته. سر و سامان داشتیم... اما راستش چی بگم. تقصیر ما که نبود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی. مارو عاشق کردی. مارو مجنون کردی. مارو داغون کردی... آخه آدم چی بگه قربونتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگر شبی، نصفه شبی، به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی اون چشارو هم بذار. یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن. آخه من قربون هیکلت برم، اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه، پس بایست تمام دنیا تا حالا سوخته باشه"...

.

کنکور با ساندیس اضافه 1 ! - در بابِ حلال زادگی، چاپ قندهار و "اون بیست و سه درصد که میگن کو!؟"

.

توضیح نوشتِ بخشِ "کنکور با ساندیس اضافه!" : آنزمان که وبلاگ نویسی رونق داشت و هنوز موجِ فیسبوک و لاین و اینستاگرام و وی چت و تانگو و وایبر و واتس آپ و امثالهم، وبلاگ را قورت نداده بود، علیرضا و تیراژه و چندتا از بچه ها یک وبلاگِ گروهی ساخته بودند به اسم "دانه های ریز حرف"لطف کرده بودند و بنده را هم به همراهی در نوشتنِ دانه ها دعوت کرده بودند ولی مثلِ همه ی کارهای نصفه نیمه ی دیگرم فقط چهل و هشت نوشته همراهشان بودم و تا همیشه خودم را بابتِ این رفیقِ نیمه راه بودن و تنها گذاشتنشان، شرمنده میدانم... خلاصه که در آن وبلاگ یک بخشِ طنزِ چهارگزینه ای بود به اسمِ "کنکور با ساندیس اضافه!" که بعدا اسمش شد "جاخالی!" . اینها که مینویسم ادامه ی همانهاست... 

***

توضیحِ واضحات نوشت!: شاید باور نکنید ولی جوابِ تمام سوالات گزینه ی "د" است! اصلِ خبرِ را هم میتوانید در لینک مربوطه بخوانید.  

*** 

.

جای خالی را با گزینه ی مناسب چیز کنید!: 

1- رئیس مرکز بررسی های دکترینال امنیت بدون مرز:  یک سوم کودکانِ جهان .......... هستند.  

الف) گلی از گلهای بهشت!

ب) آینه ی زندگی (به استنادِ آن آهنگِ معروف جواد یساری! - دانلود آهنگِ بچه ها)  

ج)گوگولی مگولی و لپ کشیدنی! 

د) زنا زاده (لینک خبر) 

.

2- یونس تراکمه (نویسنده): یکی از راههای مبارزه با سانسورِ کتابها در ایران .......... است.  

الف) بیخیال شدنِ نویسندگی و رفتن سراغ کارهای آبرومند! 

ب) نوشتنِ کتابهای آموزنده و سفارشی! 

ج) میل کردنِ آناناس و پنبه دانه و امثالهم!

د) انتشار کتاب در افغانستان (لینک خبر)  

.

3- مدیر کل سلامت روان وزارت بهداشت: 23 درصد از ایرانیانِ پانزده تا شصت و چهار ساله .......... دارند. 

الف) جیش! 

ب) پراید! 

ج) مایه! 

د) اختلال روانی (لینک خبر)  

.

یوسفی و هزاردستانم و خونِ هر هزار دست بریده ام، گردن توست...

.

تقدیم نوشت: به رفیقم مهدی پژوم، و آن شش کلمه ای که برای عاشقانه ی پیش نوشته بود...   

***

.
عزیزِ مصر نیستم، عزیزِ تهران هم، یا هیچ کجای دیگر... ولی میدانم عزیزِ دنیا میشوم، آن شب که تو بیایی... ما که قدمان به بازارِ شما نرسید یوسف جان، اینبار بیا و شما خریدار ما باش. کارِ سختی نیست. اینجا که مثل بازار شما شلوغ نیست عزیز. کنعانی که نباشی هیچ جا برایت شلوغ نیست. سیاه که باشی بازارِ هیچ شهری به رویت آغوش باز نمیکند. اینجا مرا جز این خواستنت - که میان شلوغیِ بازار برایت گفتم و نشنیدی - خریداری نیست... یک شب که خیلی دلم گرفته است، یک شب که همدستِ عقربه های ساعت شده، ایستاده است و نمیگذرد، یک شب مثل همین امشب، که نامهربان، سحر نمیشود که نمیشود، به خانه ام بیا. عقربه ها را ناز کن تا دوباره ساعت آغاز شود.اصلا عقربه ها را برگردان،انقدر تا به ساعتِ شلوغیِ بازار برسیم.به آن لحظه ها که دل در دلم نبود که دستت به دستم بدهد دست روزگار... یک شب به خانه ام بیا و بگو به پاسِ اینهمه سخت جانی ام اینبار تو آمده ای که خریدار من باشی... به رسمِ بازار برده فروشان بخواه دندانهایم را ببینی. اصلا تو بیایی که خواستن نمیخواهد، تو بیایی باز لب به خنده باز میکنم و میبینی که سپیدی دندانهایم را هزار قصه ی نگفته است با سرخیِ لبهایت. به رسمِ بازار برده فروشان بخواه پیراهن برکنم، اصلا تو بیایی پیراهن میخواهم چه کار؟ ای که الهی پیراهنم آغوشت... نشد که خانه چراغان کنم که می آیی، شبی بی چراغانی بیا، سایه ات که به درگاه بیفتد، دنیایی چراغان میشود، به همان سایه ات قسم... میگفتی دیوانه ای مثل تو تنها نمیماند، دیوانه ها همیشه خریدار دارند. بیا و ببین تنهاییِ دیوانه ای را که از همیشه تنهاتر است... تنهاتر است و دیوانه بیشتر... بیا و ببین که اینروزها دیگر کسی دیوانه نمیخواهد...  

از سیاهیِ این شب، چاهتر کجا بروم که تو را پیدا کنم یوسف جان؟... بیا و بگذار برای یکبار هم که شده تاریخ وارونه قصه کند. بگذار به خونخواهیِ تمامِ عاشقانه هایی که سیاهانِ تاریخ شبانه نوشته اند، برای یکبار هم که شده قصه اینجوری باشد که سپیدی بود که شبی دلش هوایِ سیاهش کرد... بیا تا تمام شود این قصه ی سپید و سیاه... روی حرف من حساب کرده اند، مرا شرمنده ی این عاشقانه ها نکن، من به این عاشقانه ها قول داده ام که می آیی... 

.

"ماتادورهای شهربازی" یا "در خدمت و خیانتِ چالشِ سطل آب یخ"...

.

"موضع گیری بر اساسِ اندیشیدن" از آن نیازهای روحیست که در دنیای امروز بی پاسخ مانده است. به لطف یکسان سازیها، دیگر در مواجهه با رخدادهای تازه نیازی به اندیشیدن نیست. سبدِ ذهنمان پر شده از بسته های مواضعِ آماده و از پیش تعیین شده. گاهی حتی قبل از اینکه خبری به ما برسد، نوع موضعی که باید در برابر آن بگیریم را به دستمان میرسانند. صدالبته ما هم استقبال میکنیم. چون راحتتر است. چون ما آدمهای تنهایی هستیم و مشترک بودن در موضع گیریهای جمعی، احساسِ "کمتر تنها بودن" به ما میدهد. فرقی نمیکند جمعِ دوستان باشد یا جامعه به مفهوم رایج آن، اساسا "هم موضع بودن با اکثریت" راحتتر است. ما به ترکیب تیم برنده دست نمیزنیم. اگر موضعِ اکثریت در قبال فلان رخداد مثبت است، ما هم همان را انتخاب میکنیم، چون بی دردسرتر است... 

ولی این "موضع گیری بر اساسِ موضعِ اکثریت" علی رغم تمام مواهبی که دارد، یک کارکرد منفی عمده هم دارد. و آن اینکه باعث میشود نیازمان برای "موضع گیری بر اساسِ اندیشیدن" بی پاسخ بماند. برای همین کمین میکنیم و منتظر میمانیم تا یک "بحثِ خنثی" مثل چالش سطل آب یخ پیش بیاید. آنوقت به جانش میفتیم و تا میتوانیم موضع میگیریم. مهم نیست در جبهه ی موافقان باشیم یا در اردوی مخالفان. مهم اینست که حالا ما میتوانیم بر اساس اندیشه ی خودمان موضع بگیریم، چون موضوع آنقدر مهم نیست که موضعمان برایمان دردسر درست کند... 

خلاصه که بهتر است این فرصت را مغتنم بدانیم و موضع بگیریم و نیازهای روحیمان را برآورده کنیم. البته همانطور که هیچکس با سوار شدنِ گاو خشمگینِ شهربازی ماتادور نمیشود، ما هم با اندیشیدن و موضع گیری در قبالِ چالش سطل آب یخ، صاحب استقلال اندیشه نخواهیم شد، ولی باز بهتر از اینست که هیچگاه طعمِ بی نظیرِ آن را تجربه نکنیم... 

.

خیس بشیم... گوله بشیم... بیفتیم توو حوض نقاشی...

.

اینکه نوشته هایم را به عزیزانم تقدیم میکنم معنیش این نیست که فکر میکنم انقدر خوبند که میتوان تقدیمشان کرد. تقدیم میکنم چون میدانم که میدانند رسمِ برگِ سبز و تحفه ی درویش، که میدانند "چه کند بینوا ندارد بیش"... این نوشته را هم به یکی از عزیزانم تقدیم میکنم. به یکی از خواننده های خاموش نوشته هایم، حاج امیر آقا شبتاب... عهد کرده بودم تا وقتی عاشقانه نوشتن آرامم نمیکند، از اینها ننویسم. ولی عزیزی که میخواهم این نوشته را تقدیمش کنم مثل سوغاتیِ معروف شهرش شیرین است و عاشقانه ها را دوست دارد، پس همین دلیلِ رفاقتانه را بهانه میکنم برای عهد شکستن به یکی عاشقانه مثل قدیم...  

.

***  

.

زود رسیده بودیم. هنوز نیم ساعتی مانده بود تا شروعِ فیلم. گفتی حالا که فرصت هست نمازمان را بخوانیم. آنروزها نماز نمیخواندم، ولی چون تو میخواندی میخواندم. از کنار دیوارِ نمازخانه ی سینما یک مُهر کوچک برداشتی و به نماز ایستادی. پشت سرت ایستادم که به تو اقتدا کنم. برگشتی و مثل همیشه با لبخند گفتی پیش نماز شرایط دارد، یکیش عدل که من ندارم... من که مثل تو فقه نمیدانستم، در دلم گفتم چطور میشود تو عدل نداشته باشی؟ تو که عشق را چنین عادلانه در من قسمت کرده ای که تمامِ من عاشقِ تمام توست. که بازوهایم عاشق شانه هایت. که انگشتهایم عاشق ناز کردن موهایت. که لبهایم عاشق پیشانیت وقتی موهایت را کنار میزنی... مهربانانه نگران بودی این نمازها که با تو میخوانم قبول نشود، میگفتی نیت باید "قربت الی الله" باشد... من که مثل تو فقه نمیدانستم، من فقط این را میدانستم که تو را دوست دارم. که تو را خیلی دوست دارم. با خودم میگفتم مگر نه اینکه قربت الی الله یعنی برای نزدیکتر شدن به خدا؟ خب من هم که وقتی با تو نماز میخوانم به خدا نزدیکترم، من که مثل تو بلد نیستم ولی شاید این همان قربت الی الله باشد. فقط این نبود. آنروزها هرکاری میکردم خدا را بیشتر دوست داشتم. اینجوری میشد که میگفتم امروز که میخواهم تو را ببینم قرصهایم را میخورم قربت الی الله. تاکسی سوار میشوم از آزادی به انقلاب قربت الی الله. کتابی که دوست داری را از انقلاب برایت میخرم قربت الی الله. از آن طرف خیابان میبینمت که منتظرم هستی، از خیابان رد میشوم قربت الی الله... سلام میکنم، لبخند میزنی، دلم میرود... قربت الی الله... 

نماز که تمام میشد مینشستی به ذکر گفتن با انگشتهایت. مثل همیشه به دستهایت نگاه میکردم و دلم میخواست نفس به نفسِ تو بگویم. اگر تو بندِ دومِ انگشتِ وسط بودی و میگفتی الحمدلله، دلم میخواست من هم همانجای ذکر باشم و بگویم الحمدلله... الحمدلله که دلم میخواهد قربانت بشوم. الحمدلله که انقدر ماهی. الحمدلله که با دیدنِ ذکر گفتنت دلم ذکر گفتن میخواهد... ولی هرکاری میکردم مثلِ ذکرهای تو نمیشد. ذکرها یکجور خوبی روی انگشتهای تو مینشستند. مثل برفِ شبانه روی دشت. آرام... اصلا ذکر به انگشتهای تو بیشتر می آمد. مثل آن پیراهن آبی که میگفتم خیلی به تو می آید... خیلی دلم میخواست اینها را برایت بگویم، ولی میدانستم که باز میخندی و میگویی چرا عاشقانه های تو انقدر زنانه اند؟... آن روزها چقدر غصه میخوردم که نمیتوانم برایت عاشقانه ای مردانه بگویم. چقدر غصه میخوردم که فقط همینها را بلد بودم. که هنوز هم فقط همینها را بلدم... 

*** 

فیلم تمام شد. از تمامِ فیلم، فقط دستهای تو یادم ماند... و حالا هرجا که مُهر میبینم یادم می آید که چقدر کم تو را بوسیده ام. شرمنده ام که میگویم، میدانم که دوست نداری، ولی اینروزها روزی سه بار حسودی میکنم، به آن سه بار که بعد از هر نماز میبوسیشان. مُهر سجاده ات را میگویم. من و مُهر سجاده ات رقیبانِ یک عاشقانه ی نابرابریم... چشمانم را میبندم. چند دقیقه ای از اذان صبح گذشته. لابد حالا داری تسبیح میگویی. لابد حالا انگشتت را گذاشته  ای روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکت و داری آرام میگویی الحمدلله... انگشتم را میگذارم روی بندِ آخرِ انگشتِ کوچکم و میگویم... الحمدلله...  الحمدلله که حتی نشستن لب بومِ یادت تمام فراشها و قصابهای زندگی را از یاد آدم میبرد... میبرد... میبرد... تا آنکه باران بیاید و کلاغِ روسیاهِ اینروزهای کسی را، گنجشککِ خیسی کند که دلش افتادن در حوض نقاشیِ یک خاطره ی دور با تو را میخواهد...  

.

(دانلود-گنجشکک اشی مشی) 

.

لالایی برای گنجشک ها، مادربزرگ ها، عروسک ها و بقیه ی چیزهای خوبِ دنیا

.

تقدیم نوشت: به برادرم وحید که اینروزها زیاد خوابش را میبینم... الهی که کنار محبوبِ عزیز خوشبخت باشند...  

.

(دانلود-گنجشک لالا) 

.

***

.

"گنجشک لالا/ سنجاب لالا/ آمد دوباره/ مهتاب بالا"  

امشب یجوری/ یجورِ قشنگ/ دلتنگتونم/ عروسکایِ/ از ابرا بالا 

چندتا دونه ابر/ به تیکه پارچه/ میونِ صورت/ چشمای شهلا 

شما چطورید؟/منو ولش کن/ بذار ندونید/ چیا گذشته/ چی مونده حالا

توو خواب میخندم/ دیگه غمم نیست/ ته چینِ اشکا/ خنده لابلا... 

***

مادربزرگه/ خونه رو بپّا/ کمین نشسته/ کنار جاده/ تابلوی بدخط/ اجاره ویلا

آقا حنایی/ بمون همونجا/ خروس نمیخوان/ تو مِلکِ خوابِ/ حضرتِ والا

هاپوکومار جان/ بمون توو خونه/ واسه ی رفتن/ نکن تقلا

فقط توو قصه/ اون خونه مونده/ اینروزا دیگه/ همه جا شده/ هتل هیولا

کنارِ لونه/ بین نوک زدن/ لای سبزه ها/ مارو دعا کن/ خانوم نوک طلا

مخمل و مراد/ آقا حلزون/ نبات کوچولو/ جانِ قربانا/ دلتنگتونم/ به جان مولا...  

***  

"گل زود خوابید/ مثل همیشه/ قورباغه ساکت/ خوابیده بیشه"  

لالایی بچه ام/ لالایی دنیا/ یه صبح، دوباره/ گل میده ریشه   

بازم دوباره/ مثل قدیما/ عاشقی رسما/ میشه یه پیشه

کوها میخندن/ فرهاد و شیرین/ عروسی میشن/ بی رنجِ تیشه 

منم میخوابم/ میدونم اون صبح/ وقتی بیدار شیم/ دردای مردم/ همه خوب میشه...

.