هستیم همین حوالی!

از این به بعد اگه حس و حالش باشه و قسمت باشه تو ایکس یا همون توییتر دوباره خواهم نوشت.
آدرس پیج:
https://twitter.com/marko_polo_dami

و احساساتی که بخار شد!

اینکه هادی چوپان نمی‌تونه انگلیسی صحبت کنه طبیعیه، اما اون دو نفری که کنارش وایساده بودن میمردن همه حرفاش رو ترجمه کنن؟ نصف احساسات هادی رو منتقل نکردن به آرنولد. دلم سوخت!

گردگیری

گفتم این پست رو بنویسم صرفا جهت سرشماری از اینکه چند نفر مثل خودم اونقدر علافن که چند ماهی یه بار بیان اینجا رو چک کنن.
اگه دیدید یه علامتی کامنتی چیزی بذارید بفهمیم چند چندیم.
خدا رو چه دیدی شاید دوباره اینجا نوشتم

فقیر شده ایم!

دود شدن قشر متوسط یعنی با حقوق مدیریتی نتونی در قابلمه ای رو بخری که یه زمانی با حقوق کارمندی سرویسش رو خریدی!

پ.ن: درب شیشه ای قابلمه‌مون شکست. رفتیم بخریم گفتن درش شده 500 هزار تومن!

#نه_به_قابلمه

بنیتای عزیز

برای درک حجم مصیبتی که تو روزهای گذشته تو خونه بنیتا آوار شده لازم نیست شرایط خاصی داشته باشی اما اگر مثل من دختری پانزده ماهه داشته باشی، داغ مصیبت کشنده تر میشه و راه فراری از بغض لعنتیش پیدا نمیشه. به این مرحله که برسی ذهنت میشه پر از سوال بی جواب. برای مادر و پدر بنیتا الان دیگه فرقی نمی کنه اما شاید برای خیلی ها سوال باشه

  •  چرا پلیس پنج روز طول داد تا اون دو تا جانی رو پیدا کنه و اگر یکی تلفنی لوشون نمی داد چه اتفاقی برای اون طفل معصوم میفتاد؟ 
  •  چرا صدا و سیما هیچ کمکی نکرد تا این ماشین لنعتی زودتر پیدا بشه
  • چی باعث میشه آدمی که دو تا بچه داره بچه هشت ماهه رو کنار خیابون ول کنه تا از گرما و گرسنگی و تشنگی تلف بشه؟
  • چه لزومی به بازسازی صحنه سرقت و زنده کردن تک تک اون لحظه های لعنتی هست؟
  • چرا یکی از سردارای پر ستاره پلیس عذرخواهی نمی کنه از پدر مادر بنیتا که نتونسته کاری براشون بکنه؟
  • تو مملکتی که آدم ممکنه به خاطر یه حرف اعدام بشه خنده دار نیست گفتن از قتل عمد و شبه عمد برای این دو تا کفتار؟ و یا تفاضل دیه برای قاتل بنیتا؟

 

هنوز كسي وبلاگ ميخونه؟

هنوز كسي هست كه وبلاگ بخونه؟
اگر هست هنوز كسي اينجا رو چك مي كنه؟
انگار صدها سال گذشته

پ.ن: بعد چند ساعت ديدم چهار نفر اعلام حضور كردن! براي همين اديت كردم متن رو:
به نظرتون بنويسم دوباره؟

يا بريم جاي ديگه با هم بنويسيم؟ يا اصلا ننويسم؟

فریاد بی پندار

در اینکه آدمها همیشه در برابر هر حقیقتی به دو دسته تقسیم میشن شکی نیست. در هر دو گروه، همیشه عده‌ای وجود دارن که حتا اگر بدونن حق باهاشون نیست به خاطر آرمانهاشون و یا اهداف بزرگتری که دارن کم نمیارن. این دسته از آدما میدونن برای چی تو گروهن و دست بر قضا همیشه سر بزنگاه خودشونو از مهلکه نجات میدن. من همیشه خدا دلم برای آدمهایی سوخته که چشمهاشونو بستن و عقیده ای که بهشون گفته شده رو فریاد کردن. آدمایی که باور کردن حق باهاشونه و یادشون رفته هیچ حقیقتی مطلق نیست و هیچ آدمی همیشه حق نداره.

از ابتدای تاریخ تا به حال تمامی ایدئولوژی‌های پیچیده شده برای بشریت به این دست از آدما بیش از هر چیز دیگه نیاز داشتن. گروهی برای فریاد بی پندار...


بذاریم که خورشید کارشو بکنه

دیشب با چهار تا دوست غیر ایرانی تو خیابون طالقانی قدم میزدیم تا برسیم به سفارت سابق امریکا. خود اونا پیشنهاد دیدن اونجا رو داده بودن و وقتی داشتن از تصاویر بی بدیل دیوارها عکس می گرفتن کاترین از من پرسید آیا اینها هر سال این نقاشی ها رو از نو می کشن؟ جواب سوالش سخت نبود اما باعث شد به این فکر کنم که دور نیست روزی که این ساختمون پیر دوباره بشه سفارت معظم آمریکا. امروز تصور برقراری ارتباط سیاسی با آمریکا همون قدر محال میزنه که تصور نرمش قهرمانانه دو سال پیش محال میزد. دو سال پیش کسی نمیتونست تصور کنه که روزی روزگاری ایران گارد حمله خودشو باز کنه و الان هم کسی نمی تونه تصور کنه که مثلن سال دیگه لانه جاسوسی بشه دوباره سفارت آمریکا. اما اونچه برام سوال هست اینه که چه لزومی داره چیزی رو اون قدر شور کنیم که نشه به هیچ وجه درستش کرد؟ یادمه سالها پیش تو کتابی* خونده بودم که آدمها در تصورات ما زیباتر پیر میشن. به نظرم عکس این قانون هم صادقه و زشتی ها با گذشت زمان از ذهن آدم پاک میشن و جاشونو یه خاطره مبهم میگیره که نهایتن با یه حس ناشناخته همراه میشه یادآوریشون. به نظرم در آینده ای که چندان دور نیست تمام نقاشی های مرتبط با جهانخوار بزرگ یک شبه از سطح شهر محو میشن اما هنوز بر این باورم که خیلی بهتره اگر بذاریم خورشید کار خودشو بکنه...


*: اگر اشتباه نکنم کتاب پرنده خارزار اثر کالین مک کالو 

گذشته های دلنشین

گذشته می تواند

آلبومی باشد از دلخوشیهای بچه گانه کودکی

مروری باشد بر بی قراریهای نوجوانی تا جوانی

قابی باشد برای خاطرات گرم نامه های طولانی

نخی باشد برای مهره های تسبیح امروزهای زندگی

حجتی باشد بر گذشتن هر آنچه نخواستنی است

گذشته حتی می تواند نقطه پایانی باشد بر روز شمار بی پایان تقویم دلتنگی

گذشته هر چه که باشد

امروز 15 سال از آن روز بی تکرار گذشته است و تعداد شمعهای کیکمان حتی اگر نباشی که فوتشان کنی ثابت می کند که ما عاشق بوده ایم و عاشق خواهیم ماند تا شمع کم بیاوریم...


15 سالگیمان مبارک

زمانی برای نشمردن!

گاهی زمان تعریفش عوض می شود. من تجربه عوض شدن واحدش را هم داشته ام. گاهی یک ماه برایت کسر کشداری است از بی نهایت پیش رو و گاهی همان یک ماه لعنتی به پشت سر که می رسد انگار چرت کوتاه بعد از دوغی بوده است در یک ظهر کشدار تابستان. 

با این تعریف از زمان، صحبت از سال که می شود قضیه ترسناک می شود. وقتی داشته ها و نداشته هایت را با متر سال به محکمه می بری راضی بر نمی گردی. نمی شود که برگردی. مگر ممکن است؟ 

بچه که بودیم همیشه برای همه چیز زمان بود. حتا وقتی قسمتی از سریال بی تکرار شبکه اول سالهای پس از جنگ، به خاطر قطع برق از دستمان می پرید، می شد دلخوش بود به اینکه زمان هست برای دیدن مجدد تمام سریالهای دنیا. زمان هست برای داشتن بزرگترین آرشیو فیلم دنیا. با همین منطق زمانی بود که ذوق می کردیم وقتی فیلم سینمایی بعد از کارتون عصر جمعه تکرار همان فیلمی بود که سه سال پیش نصفه دیده بودیم. 

اما این روزها این منطق ساده لعنتی کار نمی کند. زمانی نیست برای هیچ چیز. باید مداد به دست گرفت و تیک زد. باید دست کشید. باید اولویت داد. باید بی خیال شد. باید انتخاب کرد. باید توجیه کرد. باید حتا زمان دقیق داد. 

این می شود که خودت از خودت طلکبار می شوی. بدهکار که شدی باید صاف کنی. تمام آن چیزی را که فکر می کردی زمان برایش داری و می بینی که نداری...

 

از خاش تا سراوان

شايد ايران تنها كشوري باشد كه واكنش اوليه به شنيدن خبر زلزله پرسيدن جمعيت شهر زلزله زده است

و همين طور شايد خوشحالي شتاب زده مسئولان به خاطر دور بودن كانون زلزله به خاش و سراوان هر چند اگر فقط چندين كيلومتر ناقابل

موجي كه مي‌آيد و مي رود

شايد اصلي ترين دليل نبودن و نوشتن اين مدت رو بشه تو اين قسمت از غزل زنده ياد حسين منزوي خلاصه كرد:

از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم

نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم

آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟

هنگامه حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟


فكر كنم همه موافق باشيد كه زندگي آدم مثل يه موج سينوسي ميمونه. (شكي نيست ميشه زندگي هايي به شكل خط ممتد هم پيدا كرد اما قبول كنين براي اونا يا بايد زندگي رو مجدد تعريف كرد يا انسانيت رو!). تو زندگي آدم اتفاقاتي ميفته كه باعث ميشه از قله زندگي سقوط كني و حست بد بشه و با مغز بري توي دره موج. اما خوبي روزگار اينه كه هميشه اتفاقي ميفته كه تو دوباره هل داده بشي بالا و برسي به قله و خورشيد بتابه و پرنده ها چهچه بزنن و حس كني همه چي آرومه. اينكه اين اتفاق (رفت و برگشت از قله به دره) هر چند وقت يه بار بيفته چيزيه كه با اون ميتوني آدم ها رو و حتا گاهي جايي كه توش زندگي مي كنن رو هم دسته بندي كني.

يه تئوري «فيزيكي-منطقي-رنگي-جامعه شناسانه» دارم كه ميتونه براي دسته بندي آدمها و يا كشورها به كار برده بشه. از نظر من آدمها رو ميشه به دو گره آبي و قرمز دسته بندي كرد.

تو گوگل اگر تعريف طول موج رو جستجو كنين ساده ترين تعريف ميتونه فاصله بين دو قله باشه (به عكسي كه تو پست هست دقت كنين). نور آبي بلندترين و نور قرمز كوتاه ترين طول موج رو داره. آدماي آبي طول موجشون زياده. آدماي آبي ميتونن بشينن كنارت و با خيال راحت نصحيتت كنن كه زندگي بالا و پايين داره، بايد صبر كني، مطمئن باش روزاي خوبم ميرسه و الخ. آدماي آبي قبل از رفتن با قلبي آرام و ضميري مطمئن، حداكثر 4 يا 5 موج تو زندگيشون تجربه كردن و به طرز ناجوانمردانه اي قوانين فيزيك رو دور زدن و قله هاشون بيشتر از دره هاشون بوده! اما آدماي قرمز طول موجشون كوتاهه. براي اين آدما فاصله بين حس خوشي و نفرت خيلي كوتاهه. تو زندگي آدماي قرمز نه تنها قله و دره زياده بلكه سرعتِ سقوط و صعودم از قوانين فيزيك پيروي مي كنه و سرعتي برابر با سرعت نور داره!

زندگي تو شرايطي مثل الان بيش از هر چيز شبيه وضعيت قرمزه بدون اينكه جنگي در كار باشه. گاهي با خوندن يه خبر، ديدن يه آدم، شنيدن يه حرفي سقوط شروع ميشه و آرامش بعد از فراموش كردن اون هم، عمر چنداني نداره. ذهن آدم در اين رفت و برگشت فرسوده ميشه و سكوت گاهي تنها چاره كاره. خدا بيامرز بد نميگفت:

از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم   ////    نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم

آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟ ////    هنگامه حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟


صرفا جهت اطلاع

به زودي اين مكان از لوث وجود تار عنكبوت پاك خواهد شد. از نا اميدي پيش آمده عذرخواهي نموده و به اطلاع ملت شهيد پرور مي رساند كه برخورد لازم با عنكبوت خاطي انجام شده و نامبرده به مراجع قضايي تحويل داده شده است. 

اندر فوايد حلول زبان انگليسي در نسوج جامعه!

كسي ميتونه فلسفه وجودي منو انگليسي تو خود پردازاي بانكهاي ايران رو براي من تعريف كنه؟ گذاشتيم اون چند ميليون توريستي كه ميان ايران بتونن با مستر كارت و ويزا كارتشون پول بگيرن از حسابشون؟ برا تقويت زبان انگليسي آحاد جامعه هستش؟ ميخايم بگيم خود پردازا رو از خارج آورديم؟ جدن وجود همچين چيزي برا من يه علامت سوال بزرگه. روزانه سر تا سر ايران دهها نفر از اين طريق طعمه كلاهبردارها ميشن و كل موجودي شون رو از دست ميدن.  ظاهرن هنوز هيچ كس به ذهنش نرسيده كه با يه بخشنامه ساده بانكها رو ملزم به حذف اين منو از خودپردازاشون كنه.
با توجه به ميليونها كارتي كه دست مردمه و سيستم اطلاع رساني تو كشور ما و ميزان آگاهي مردم از بانكداري الكترونيك مثل رويا ميمونه كه بشه با آموزش مردم جلو اين كلاهبرداري ها رو گرفت. اگه كسي آشنا تو بانك مركزي داره باني خير شه!

سورپرايز صبح بعد بيداري

تلاش مي كنم تا كاريكاتوري از بزرگمهر حسين پور رو براي مهمون لهستانيم توضيح بدم. همزمان با توضيح دادنم زور مي زنم يادم بياد كه آيا اين قصه ي به شدت آشناي مرغابي و لاك پشت ما معادل بين المللي هم داره يا نه. متوجه نكته اي ميشم كه تا به حال كمتر بهش فكر كرده بودم.  وقتي مجبور ميشي چيزي رو براي كسي توضيح بدي، بيشتر دربارش ميفهمي انگار...

قصه پر غصه مهاجرت يا موندن، نه براي همه ولي حداقل براي خيلي هامون يه قصه تكراري شده. وقتي داشتم كاريكاتور رو براي قيافه استفهامي ميشل توضيح ميدادم متوجه شدم كه رفتن براي كسايي كه اين روزا بهش فكر مي كنن، هر روز بيشتر از قبل شبيه اين كاريكاتور ميشه. اين روزها شايد همه نياز دارن به لاك پشتي براي رفتن از اين بركه دلگير و خدا ميدونه كه چقدر لازمه كه لاك پشته دهنش رو باز نكنه!

قبلن كه بيشتر از اين روزا به رفتن فكر مي كردم، برام هميشه دو تا پيش فرض براي اين كار وجود داشت و الان ديگه كم كم به تقريب قريب به اتفاقي! ميشه گفت كه ازش چيزي باقي نمونده! هميشه فكر مي‌كردم برا رفتن بايد اون قدر پول با خودت ببري كه حداقل برا يك تا دو سال نياز به كار نداشته باشي و دوم اينكه به جايي بري كه مصداق از چاله به چاه افتادن نباشه...

به بركت مسابقه اين روزاي دلار با طلاي زرد! ظرف يك سال، سرمايه اي كه يه مهاجر با خودش ميتونسته ببره نصف شده و با مسابقه جديد الظهور اعلام برائت از ايران! جاهايي كه ميشه رفت هم داره محدود ميشه به كشورهايي كه الان هم ميشه بي ويزا رفت!

شايد سال پيش تصور يوروي 3500 تومني چيزي كابوس وار بود برا آدماي مثل ما كه بايد تو يه كشور ديگه خرج زندگي رو با دلار بدن يا يورو. اما خوبي زندگي تو ايران اينه كه مثل اون قورباغه تو قابلمه روي گاز! ميشه به همه چيز عادت كرد. ميشه عادت كرد به از دست دادن نيمي از هر چي كه داري، ميشه عادت كرد به سورپرايز صبح بعد بيداري، ميشه عادت كرد به طنز زندگي ادواري، ميشه عادت كرد به گير و گور قانوني، ميشه عادت كرد به ديپلماسي آب دوغ خياري...


توضيحات ضروري: خدا رو شكر من قضيه رفتن يا نرفتن رو مدت هاست با شيوه «پاك كردن صورت مساله با مداد پاك كن خرسي! » از زندگيم پاك كردم و شنگولم! همين كه نيمي از زندگي ما درگير مهاجرته فكر كنم خودش به اندازه 5 سال آينده ظرفيت ذهنيمون رو پيش خور كرده!